تعـــــــــــــالی الله زناز خـــــــــوبرویان
مژه عاشــــــق کش و لب عذر گویان
کشـــــــــــیدن خنجر مژگان که برخیز
گشـــــــــادن غنچهء خندان که مگریز
ســــــتم بر چشم وبرلب خنده را راه
عیان در جنگ و پنهـــان آشتی خواه
مژه عاشــــــق کش و لب عذر گویان
کشـــــــــــیدن خنجر مژگان که برخیز
گشـــــــــادن غنچهء خندان که مگریز
ســــــتم بر چشم وبرلب خنده را راه
عیان در جنگ و پنهـــان آشتی خواه
سینه از آتشِ دل در غمِ جانانه بسوخت | آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت | |
تنم از واسطهی دوریِ دلبر بگداخت | جانم از آتشِ مِهرِ رُخِ جانانه بسوخت | |
سوزِدل بین که ز بس آتش اشکم، دل شمع | دوش بر من، ز سر مهر، چو پروانه بسوخت | |
آشنایی نَه، غریب است که دلسوز من است | چون من از خویش برفتم، دلِ بیگانه بسوخت | |
خرقهی زُهد مرا آب خرابات ببرد | خانهی عقل مرا آتش میخانه بسوخت | |
چون پیاله، دلم از توبه که کردم، بشکست | همچو لاله جگرم بی مِی و خُمخانه بسوخت | |
ماجرا کم کن و بازآ! که مرا مَردُمِ چشم | خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت | |
ترک افسانه بگو حافظ و مِی نوش دمی! | که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت |
در این سرای بیکسی، کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
یکی ز شب گرفتگان، چراغ بر نمیکند
کسی به کوچهسار شب، در سحر نمیزند
نشستهام در انتظار این غبار بیسوار
دریغ کز شبی چنین، سپیده سر نمیزند
گذرگهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صدای آشنا به رهگذر نمیزند
دل خراب من دگر خرابتر نمی شود
که خنجر غمت از این خرابتر نمیزند **
چه چشم پاسخ است از این دریچههای بستهات
برو که هیچکس ندا به گوش کر نمیزند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم سزاست
اگر نه بر درخت تر، کسی تبر نمیزند
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ،
پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد .
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند .
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود ...
عطار نیشابوری در کتاب فخیم تذکرهالاولیاء، حکایتی منثور از بایزید بسطامی را نقل میکند که شیخ اجل سعدی، آن را در بوستان به نظم، سراییده است:
بایزید شبی از گورستان میآمد. جوانی از بزرگزادگان بسطام بربطی میزد. چون نزدیک رسید، شیخ گفت: لا حول و لا قوه الا بالله. آن جوان بربط بر سر شیخ کوبید چندان که هر دو بشکست. شیخ زاویه آمد و بامدادان، بهای بربط به دست خادم خویش داد و با طبقی حلوا روانه آن جوان کرد و عذر خواست و گفت او را بگوی كه بایزید عذر میخواهدو میگوید كه دوش آن بربط بر سر ما بشكستی. این غرامت بستان و دیگری بخر و این حلوا بخور تا غصه آن از دلت برود. چون جوان، حال چنان دید، بیامد و در پای شیخ اوفتاد و بگریست.
سعدی نیز در بوستان فرمود:
یكی بربطی در بغل داشت مست
به شب، بر سر پارسایی شكست
چو روز آمد، آن نیكمرد سلیم
بر سنگدل برد یك مشت سیم
كه دوشینه معذور بودی و مست
تو را و مرا بربط و سر شكست
مرا به شد آن زخم و برخاست بیم
تو را به نخواهد شد الا به سیم
از این دوستان خدا بر سرند
كه از خلق بسیار بر سر خورند
دل بردی از من به یغما، ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست، از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد، دل زار و تن، ناتوان شد
رفتی چو تیر و کمان شد، از بار غم پیکر من
میسوزم از اشتیاقت، در آتشم از فراقت
کانون من، سینه من، سودای من، آذر من
من مست صهبای باقی، زان ساتکین رواقی
فکر تو در بزم ساقی، ذکر تو رامشگر من **
دل در تف عشق افروخت، گردون لباس سیه دوخت
از آتش آه من سوخت، در آسمان اختر من **
گبر و مسلمان خجل شد، دل فتنه آب و گل شد
صد رخنه در ملک دل شد، ز اندیشه کافر من **
شکرانه کز عشق مستم، میخواره و میپرستم
آموخت درس الستم، استاد دانشور من **
در عشق، سلطان بختم، در باغ دولت، درختم
خاکستر فقر تختم، خاک فنا افسر من **
اول دلم را صفا داد، آیینهام را جلا داد
آخر به باد فنا داد، عشق تو خاکستر من
تا چند در های و هویی، ای کوس منصوری دل
ترسم که ریزد بر خاک، خون تو در محضر من **
بار غم عشق او را گردون نیارد تحمل
چون میتواند کشیدن این پیکر لاغر من
دلم دم ز سر صفا زد، کوس تو بر بام ما زد
سلطان دولت لوا زد، از فقر در کشور من **
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
یاد باد آن که چو چشمت به عتابم میکشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود
یاد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس
جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
یاد باد آن که رخت شمع طرب میافروخت
وین دل سوخته، پروانه ناپروا بود
یاد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب
آن که او خنده مستانه زدی، صهبا بود **
یاد باد آن که چو یاقوت قدح، خنده زدی
در میان من و لعل تو حکایتها بود
یاد باد آن که نگارم چو کمر بربستی
در رکابش مه نو، پیک جهان پیما بود **
یاد باد آن که خرابات نشین بودم و مست
وانچه در مسجدم امروز کم است، آنجا بود
یاد باد آن که به اصلاح شما میشد راست
نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود **
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
دوستان، دستی که کار از دست رفت
ای عجب گر من رسم در کام دل
کی رسم چون روزگار از دست رفت
بخت و رای و زور و زر بودم دریغ
کانر این غم هر چهار از دست رفت
عشق و سودا و هوس در سر بماند
صبر و آرام و قرار از دست رفت
گر من از پای اندر آیم، گو در آی
بهتر از من، صد هزار از دست رفت
بیم جان، کاین بار، خونم می خورد
ورنه این دل، چند بار از دست رفت **
مرکب سودا جهانیدن چه سود
چون زمام اختیار از دست رفت
سعدیا با یار، عشق آسان بود
عشق باز اکنون، که یار از دست رفت **
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم
که دل به دست کمانابروییست کافر کیش
خیال حوصله بحر میپزد، هیهات
چههاست در سر این قطره محالاندیش
بنازم آن مژه شوخ عافیتکش را
که موج میزندش، آب نوش بر سر نیش
ز آستین طبیبان، هزار خون بچکد
گرم به تجربه، دستی نهند بر دل ریش
به کوی میکده، گریان و سرفکنده روم
چرا که شرم همی آیدم ز حاصل خویش
نه عمر خضر بماند، نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش
بدان کمر نرسد دست هر گدا، حافظ
خزانهای به کف آور ز گنج قارون بیش
یک شهر غریبیم و یکی خانه ندارد
جایی نه که گیرد دل دیوانه قراری
ویران شود آن شهر که ویرانه ندارد
گه گوشه آبادی و گه کنج خرابی
آسوده کسی کو دل دیوانه ندارد
آهسته رفیقان که به هر گام در این ره
گسترده دو صد دام و یکی دانه ندارد
عالم همه خود بیخود از آنند و گر نه
کاری به کس این نرگس مستانه ندارد
مستیم از آین باده در آین بزم که ساقی
می در قدح و باده به پیمانه ندارد
آیی پی تاراج دلم ............زیبا
جز نقش خیال تو در این خان ندارد
سینه مالامال درد است؛ ای دریغا مرهمی | دل ز تنهایی به جان آمد، خدا را همدمی | |
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو؟ | ساقیا! جامی به من ده تا بیاسایم دمی | |
زیرکی را گفتم: «این احوال بین» خندید و گفت: | «صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی» | |
سوختم در چاهِ صبر از بهر آن شمع چگل | شاه ترکان فارغ است از حال ما، کو رستمی؟ | |
در طریقِ عشقبازی امن و آسایش بلاست | ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی | |
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست | رهروی باید، جهانْ سوزی، نه خامی بیغمی! | |
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست | عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی | |
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم | کز نسیمش "بوی جوی مولیان آید همی" | |
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق؟ | کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی |
شوقست در جدايي و جورست در نظر هـم جـور به که طاقـت شـوقش نياوريم
روي ار بروي ما نکني حکم از آن تست بـازآ کـــه روي در قدمانــت بگــستريـم
مـا را سريست با تو که گر خلق روزگار دشمنشوند وسربرود هم بر آن سريم
گفتي زخـاک بيشترند اهـل عـشق من از خـاک بيشتر نـه کــه از خـاک کـمتريم
مــا با توايـم و بـا تو نهايـم این چه حالت است در حلـقهايم با تـو و چــون حلقه بر دريم
نـه بوي مهر ميشنويم از تو اي عجب نـه روي آنــکه مـهر دگــر کـس بـپروريم
از دشــمنان برنــد شــکايت بدوســتان چوندوستدشمنستشکايت کجا بريم
مـا خـود نمـيرويم دوان از قـفاي کس آن مـيبرد کـه مـا به کــمند وي انـدريم
سعدي تو کيستيکه دراين حلقه کمند چـــندان فـتادهاند کـه مـا صــيد لاغــريم
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر، به عالم سمر شود
گویند سنگ، لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده، گریان و دادخواه
کز دست غم، خلاص من آنجا مگر شود
از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
ای جان، حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک، زر شود**
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یارب مباد آن که گدا معتبر شود
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود**
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او، خاک در شود**
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
شاید ببرد تا عطش آباد دلم را
بگشایم از این مویه دری سوی تبسم
بگذارد اگر غم کمی آزاد دلم را
تا مهر جنون خورده به پیشانی اشکم
یک لحظه ندیده است کسی شاد دلم را
می سوزم از این درد که بی دردم و دردا
کس نیست بپرسد که چه افتاد دلم را
با بال دعا باد صبا می برد امشب
تا لحظه سوزانی میعاد دلم را
من صید کمند توام ای آه سحر خیز
مسپار خدا را تو به صیاد دلم را
چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری
خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سرا پایی
نداری غیر از این عیبی كه می دانی كه زیبایی
من از دلبستگی های تو با آیینه، دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود، عاشق تر از مایی
به شمع و ماه، حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس افروزی، تو ماه انجم آرایی
منم ابر و تویی گلبن، كه می خندی چو می گریم
تویی مهر و منم اختر، که می میرم چو می آیی
مراد ما نجویی، ورنه رندان هوس جو را
بهار شادی انگیزی، حریف باده پیمایی
مه روشن، میان اختران پنهان نمی ماند
میان شاخه های گل، مشو پنهان كه پیدایی
كسی از داغ و درد من، نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من، نبخشد تا نبخشایی
مرا گفتی، كه از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد، منع من از عشق تو فرماید، چه فرمایی؟
من آزرده دل را،كس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب، تو از دل عقده بگشایی
رهی، تا وارهی از رنج مستی، ترک هستی کن
که با این ناتوانی ها، به ترك جان توانایی
نسیم دلگیر
قصه ها دلگیر
بازی باد درختان دلگیر
ندانم کآن مه نامهربان یادم کند یا نه
خراب انگیز من با وعدهای شادم کند یا نه
به خیالم که تو دنیا واسه تو عزیزترینم
آسمونها زیر پامه اگه با تو رو زمینم
به خیالم که تو با من یه همیشه آشنایی
به خیالم که تو با من دیگه از همه جدایی
من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی
این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی
من وتو چه بی کسیم وقتی تکیه مون به باده
بدو خوب زندگی منو دست گریه داده
ای عزیز هم قبیله با تو از یه سرزمینم
تا به فردای دوباره با تو هم قسم ترینم
بدو خوبمون یکی نیست دست تو ، تو دست من بود
خواهش هر نفسم با تو هم صدا شدن بود
با تو هم قصه دردم، هم صداتر از همیشه
دو تا همخون قدیمی از یه خاکیم و یه ریشه
ندانمت به حقیقت که در جهان به چه مانی
جهان و هر چه در او هست، صورتند و تو جانی
به پای خویشتن در آیند، عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری، ز خویشتن برهانی
مرا مپرس که چونی؟ به هر صفت که تو خواهی
مرا مگو که چه نامی؟ به هر لقب که تو خوانی
چنان به نظره اول ز شخص میببری دل
که باز مینتواند گرفت، نظره ثانی **
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پردهها به در افتاد رازهای نهانی
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
چو پیش خاطرم آید، خیال صورت خوبت
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی **
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
که پیر داند، مقدار روزگار جوانی **
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته، چه دانی؟ **
من ای صبا! ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو میروی به سلامت، سلام ما برسانی **
سر از کمند تو سعدی، به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی، بکش چنان که تو دانی **
چه اغازی چه انجامی چه باید بود چه باید شد
در این گرداب وحشت زا چه امیدی چه پیغامی
کدامین قصه ئ شیرین برای کودک فردا
زمین از غصه میمیرد گل از باد زمستانی
شعور شعر ناپیدا در این مرداب انسانی
همه جا سایه وحشت همه جا چکمه ی قدرت
گلوی هر قناری را بریدند از سر نفرت
جهانی این چنین زیباست جهانی این چنین رسوا
کجا شایسته ی رویاست سوالی مانده بر لبهام
که میپرسم من از دنیا به تکرار غم نیما
کجای این شب تیره بیاویزم بیاویزم
قبای ژنده خودرا به جای رستن گلها
به باغ سبز انسانی شکفته بوته ی اتش
نشسته جغد ویرانی چه باید بود چه باید شد
1- در کمک رسانی و سخاوت چون آب جاری باش.
2- در شفقت و محبت چون خورشید باش
3- در پوشاندن عیوب دیگران چون شب باش .
4- در عصبانیت و خشم چون مرده باش .
5- در فروتنی و دست و دل بازی چون خاک باش .
6- در خوش رویی و خوش بینی چون دریا باش .
7- یاآن طور که هستی بنما ،یا ان طور که می نمایی باش .
هر دمي چون ني از دل نالان شكوه ها دارم
روي دل هر شب تا سحرگاهان با خدا دارم
هر نفس آهي ست كز دل خونين
لحظه هاي عمر بي سامان مي رود سنگين
اشك خون آلودم ام دامان مي كند رنگين
به سكوت سرد زمان
به خزان زرد زمان نه زمان را درد كسي
نه كسي را درد زمان
بهار مردمي ها دي شد
زمان مهرباني طي شد
آه از اين دم سردي ها خدايا
نه اميدي در دل من
كه گشايد مشكل من
نه فروغ روي مهي
كه فروزد محفل من
نه همزبان درد آگاهي
كه ناله اي خرد با آهي
واي از اين بي درديها خدايا
نه صفايي زدمسازي به جام مي
كه گرد غم ز دل شويم
كه بگويم راز پنهان
كه چه دردي دارم بر جان
واي از اين بي همرازي ها خدايا
وه كه به حسرت عمر گرامي سر شد
همچو شراري از دل آذر بر شد و خاكستر شد
يك نفس زد و هدر شد
روزگار ما به سر شد
چنگي عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد
دل نهم ز بي شكيبي
با فسون خود فريبي
چه فسون نا فرجامي
به اميد بي انجامي
واي از اين افسون سازي خدايا
«جواد آذر»