عشق من منو صدا کن منو از خودم رها کن

 

عشق من منو صدا کن منو از خودم رها کن

تو اجاق مرده دل آتشی تازه به پا کن

تو منو از نو بنا کن

عشق من منو صدا کن قصه مو بی انتها کن

روبروت آیینه بگذار ابدیتی بنا کن

عشق من منو صدا کن

قصه نگفته ام من تو بیا روایتم کن

عشق من مرمتم کن از عذابم راحتم کن

ای صدای تو نهایت راهی نهایتم کن

عشق من منو صدا کن تو منو از نو بنا کن

رهسپار قصه ها کن

تو به خاکستر نگاه کن آتشی تازه به پا کن

ای بهارم انتظارم من زمین بی بهارم

شوره زار انتظارم شوره زارم انتظارم

چهره شکسته دارم روح و جسم خسته دارم

به در ویرونه دل بغض قفل بسته دارم

عشق من منو صدا کن منو از خودم رها کن

تو اجاق مرده دل آتشی تازه به پا کن

تو منو از نو بنا کن

عشق من منو صدا کن قصه مو بی انتها کن

روبروت آیینه بگذار ابدیتی بنا کن

عشق من منو صدا کن

کجای این جنگل شب

 کجای این جنگل شب ، پنهون می شی خورشیدکم

پشت کدوم سد سکوت ، پر می کشی چکاوکم

چرا به من شک می کنی ، من که منم برای تو
لبریزم از عشق تو و سرشارم از هوای تو

دست کدوم غزل بدم ، نبض دل عاشقمو
پشت کدوم بهانه باز پنهون کنم هق هقمو

گریه نمی کنم نرو
اه نمی کشم بشین
حرف نمی رنم بمون
بغض نمی کنم ببین

سفر نکن خورشیدکم ، ترک نکن منو نرو
نبودنت مرگ منه ، راهی این سفر نشو

نزار که عشق منو تو ، اینجا به آخر برسه
بری تو و ، مرگ من از ، رفتنه تو سر برسه

گریه نمی کنم نرو
اه نمی کشم بشین
حرف نمی رنم بمون
بغز نمی کنم ببین

نوازشم کن ببین ، عشق می ریزه از صدام
صدام کن و ببین که باز ، اونچه میگن ترانه هام

اگر چه من به چشم تو ، کمم قدیمیم گمم
آتشفشانه عشقمو ، در یا ی پر تلا طمم

گریه نمی کنم نرو
اه نمی کشم بشین
حرف نمی رنم بمون
بغض نمی کنم ببین

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد


دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد 
به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد

در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی‌کاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس

یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد

تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید

تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

به هر دیگی که می‌جوشد میاور کاسه و منشین

که هر دیگی که می‌جوشد درون چیزی دگر دارد

نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد

نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد

بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان

میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد

بنه سر گر نمی‌گنجی که اندر چشمه سوزن

اگر رشته نمی‌گنجد از آن باشد که سر دارد

چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می‌دار

از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد

چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه‌ای گشتی

حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی

که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد


کجای این جنگل شب


ساقي ز پي عشق روان است روانم

ساقي ز پي عشق روان است روانم

ليکن ز ملولي تو کند است زبانم

مي پرم چون تير سوي عشرت و نوشت

اي دوست بمشکن به جفاهات کمانم

چون خيمه به يک پاي به پيش تو بپايم

در خرگهت اي دوست درآر و بنشانم

هين آن لب ساغر بنه اندر لب خشکم

وانگه بشنو سحر محقق ز دهانم

بشنو خبر بابل و افسانه وايل

زيرا ز ره فکرت سياح جهانم

معذور همي دار اگر شور ز حد شد

چون مي ندهد عشق يکي لحظه امانم

آن دم که ملولي ز ملوليت ملولم

چون دست بشويي ز من انگشت گزانم

آن شب که دهي نور چو مه تا به سحرگاه

من در پي ماه تو چو سياره دوانم

وان روز که سر برزني از شرق چو خورشيد

ماننده خورشيد سراسر همه جانم

وان روز که چون جان شوي از چشم نهاني

من همچو دل مرغ ز انديشه طپانم

در روزن من نور تو روزي که بتابد

در خانه چو ذره به طرب رقص کنانم

اين ناطقه خاموش و چو انديشه نهان رو

تا بازنيابد سبب انديش نشانم

هر حياتي که ز نان رست همان نان طلبد

  عكس بهار 91خيراباد
واي آن دل که بدو از تو نشاني نرسد
مرده آن تن که بدو مژده جاني نرسد
سيه آن روز که بي نور جمالت گذرد
هيچ از مطبخ تو کاسه و خواني نرسد
واي آن دل که ز عشق تو در آتش نرود
همچو زر خرج شود هيچ به کاني نرسد
سخن عشق چو بي درد بود بر ندهد
جز به گوش هوس و جز به زباني نرسد
مريم دل نشود حامل انوار مسيح
تا امانت ز نهاني به نهاني نرسد
حس چو بيدار بود خواب نبيند هرگز
از جهان تا نرود دل به جهاني نرسد
غفلت مرگ زد آن را که چنان خشک شدست
از غم آنک ورا تره به ناني نرسد
اين زمان جهد بکن تا ز زمان بازرهي
پيش از آن دم که زماني به زماني نرسد
هر حياتي که ز نان رست همان نان طلبد
آب حيوان به لب هر حيواني نرسد
تيره صبحي که مرا از تو سلامي نرسد
تلخ روزي که ز شهد تو بياني نرسد

تا ترا دیدم به دل آتش، به جان تب داشتم


بهانه کرده‌ام نان را ولیکن مست خبازم

 

طواف حاجیان دارم بگرد یار می گردم

نه اخلاق سگان دارم نه بر مردار می گردم

مثال باغبانانم نهاده بیل بر گردن

برای خوشه خرما به گرد خار می گردم

ندارم غصه دانه اگر چه گرد این خانه

فرورفته به اندیشه چو بوتیمار می گردم

رفیق خضرم و هر دم قدوم خضر را جویان

قدم برجا و سرگردان که چون پرگار می گردم

نمی‌دانی که رنجورم که جالینوس می جویم

نمی‌بینی که مخمورم که بر خمار می گردم

مرا زین مردمان مشمر خیالی دان که می گردد

خیال ار نیستم ای جان چه بر اسرار می گردم

بهانه کرده‌ام نان را ولیکن مست خبازم

نه بر دینار می گردم که بر دیدار می گردم

هر آن نقشی که پیش آید در او نقاش می بینم

برای عشق لیلی دان که مجنون وار می گردم

نیم پروانه آتش که پر و بال خود سوزم

منم پروانه سلطان که بر انوار می گردم

زاغ سياه را چوب زدن


اشتباه نکنید منظور از زاغ ، همان پرنده شبیه کلاغ نیست . زاغ (.زاج ) نوعی نمک است که انواع گوناگون دارد: ( سیاه، سبز، سفید و غیره )
زاغسیاه بیشتر به مصرف رنگ نخ قالی ،پارچه و چرم می.رسد . اگر هنرمندی ببیند که نخ ،پارچه یا چرم همکارش بهتر از مال خودش است، در نهان سراغ ظرف زاغ همکارش می رود و چوبی در آنمی گرداند و با دیدن و بوییدن ، تلاش می کند دریابد در آن زاغ چه چیزی افزوده اند یا نوع ، اندازه و نسبت ترکیبش با آب یا چیز دیگر چگونه است .
این مثل وقتی به کار می رود که کسی کسی را می پاید و می خواهد ببیند او چه می کند و از چیزهایی پنهان و رازهایی آگاه شود که برایش سودمند است

آتش افروز بود برق نگاهی گاهی

 

خانمان سوز بود آتش آهی
ناله ای می شکند پشت سپاهی گاهی
گر مقدر بشود سلک سلاطین پوید
سالک بی خبر خفته به راهی گاهی
قصه یوسف آن قوم چه خوش پندی بود
به عزیزی رسد افتاده به چاهی گاهی
هستیم سوختی از یک نظر ای اختر عشق
آتش افروز بود برق نگاهی گاهی
روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع
رو سپیدی بود از بخت سیاهی گاهی
...
عجبی نیست اگر مونس یار است رقیب
بنشیند بر گل هرزه گیاهی گاهی
چشم گریان مرا دیدیدی و لبخند زدی
دل برقصد ببر از شوق گناهی گاهی
اشک در چشم فریبنده ترت میبینم
در دل موج ببین صورت ماهی گاهی
زرد روی نبود عیب مرانم از کوی
جلوه بر قریه دهد خرمن کاهی گاهی

فراموشم نکن

هنوز عاشقترینم ای تو تنها باور من

بغیر از با تو بودن نیست هوایی در سر من

هنوز عطر تو مونده در فضای خانه من

هنوزم بیقراره این دل دیوونه من

فراموشم نکن

فراموشم نکن

تویی تنها دلیل بودن من

به یاد من باش, فراموشم نکن

من تشنه محبت, درد آشنای هجرت

دلم به این جدایی, هرگز نکرده عادت

ناکامی از تولد, همزاد بخت من بود

ندارم از تو شکوه, این سرنوشت من بود

فراموشم نکن....

بی تو حدیث عشقو دیگر باور ندارم,

جز با تو بودن آرزویی در سر ندارم

میپیچه عطر خاطره در خلوت شبهای من,

تکرار اسمه قشنگت شده عادت لبهای من

فراموشم نکن....

هر که از یار تحمل نکند، یار مگویش

هر که سودای تو دارد، چه غم از هر دو جهانش

نگران تو چه اندیشه ز بیم دگرانش

 

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش

وآن سر وصل تو دارد که نباشد غم جانش

 

هر که از یار تحمل نکند، یار مگویش

وان که در عشق ملامت نکشد، مرد مخوانش

 

چون دل از دست به در شد، مثل کره توسن

نتوان باز گرفتن به همه خلق، عنانش  **

 

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق

مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

 

خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی

عجب ار باز نیاید به تن مرده روانش  **

 

شرم دارد چمن از قامت و بالای بلندت

که همه عمر نبودست چو تو سرو روانش  **

 

گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم

باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش

 

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد

بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

 

چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی

بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش  **

 

نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم

که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

 

گر فلاطون به حکیمی، سخن عشق بپوشد

عاقبت پرده بر افتد ز سر راز نهانش

حكايت


از جوامع‌الحکایات جناب عوفی، حکایتی تقریر می‌کنم، به امید آن که مقبول افتد:

گویند روزی در بلخ، محتسبی مستی را به سرای امیر حاضر آورد تا حد مستی بر وی براند. امیر مست را گفت: شراب حرام چرا نوش کردی و عقل را که عاقله توست به مستی گرفتار آوردی؟

آن مست گفت: ای امیر رحیم! نخوانده‌ای در قرآن کریم که هذا بهتان عظیم؟

امیر گفتا: با تو سخن می‌گویم و تو قرآن می‌خوانی؟ تفحص می‌کنم، تو آن را بهتان می‌خوانی؟

مست گفت: امیر باید که بی رای و تدبیر نباشد. او را از تفحص حال رعایا گریز نباشد. مرد عاقل را بیهوش کرده‌ای و امر لا تجسسوا را فراموش کرده‌ای!

امیر گفتا: تو را برای مناظره نیاورده اند و برای قیل وقال حاضر نکرده؛ چرا بسیار می‌گویی و از این مجادله چه می‌جویی؟

مست گفت: اگر هیچ نگویم تو رای تازیانه می‌کنی پس حد را به حجت از خودم دور می‌کنم تا زیان نکنی.

امیر گفتا: این قیل و قال را بگذار. و سوره کافرون خوان تا بدانم که مستی یا هوشیار. چه؛ علمای اسلام حد مستی آنجا نهاده اند که مست قل یا ایهاالکافرون را راست نتواند، خواندن.

مست جواب داد: ای امیر، مرکب فصاحت را زین کردی و از همه سوره‌ها این تعیین کردی؟ تو اول فاتحه خوان؛ اگر تو فاتحه بخوانی من سوره کافرون بخوانم.

امیر آغاز کرد که: الحمدللله رب العالمین...

مست گفتا: تمام شد! در اول سوره دو خطا کردی با این هوشیاری.

امیر گفتا: کجا خطا کردم؟

مست گفت: هم اعوذ بگذاشتی و هم بسم الله در اول نگاه نداشتی.

امیر روی به محتسب کرد و بگفت: پنداشتم که مستی را بر من آورده ای، ندانستم که سرور قاریان بلخ را حاضر کرده ای؟

مست گفتا: از در امیر بی تشریف نتوان رفت!

...تشریفی بستد و برفت.

Brother Louie

   


Brother Louie
برادر لويي

Deeep, love is a burning fire
عشق عميق آتشي سوزان است

Stay, cause then the flames grow higher
بمان تا شعله هاي آن فروزان تر گردد

Babe, don't let him steal your heart
عزيزم اجازه نده تا قلبت را بربايد

It's easy, it's easy
و اين آسان است، آسان

Girl, this game can't last forever
دختر، اين بازي نمي تواند تا ابد ادامه يابد

Why can not live together
چرا ما نتوانيم در كنار هم زندگي كنيم

Try, don't let him take your love from me
سعي كن و نگذار او عشقت را از من بگيرد

You're not good, can't you see brother Louie
تو هم منزه نيستي، مگر برادر (روحاني) لويي را نمي بيني

I'm in love set you free
فقط بهشت عشق

Oh, she's only looking to me
آه، او فقط به من مي نگرد

Only love breaks her heart brother Louie
وتنها عشق است كه قلبش را نرم مي كند برادر لويي

Only love's paradise
فقط بهشت عشق

Oh, she's only looking to me
آه، او فقط به من مي نگرد

Brother Louie, Louie, Louie
برادر لويي، لويي، لويي

Oh, she's only looking to me
آه، او فقط به من مي نگرد

Oh, let it Louie
آه بگذار اينگونه باشد لويي

She's undercover
او پوشيده است

Brother Louie, Louie, Louie
برادر لويي، لويي، لويي

Oh, doing what he's doing.
آه چنان كن كه او مي كند

So, leave it Louie
پس رهايش كن لويي

Cause I'm a lover
چون من يك عاشقم

Stay, cause this boy wants to gamble
بمان چون اين پسر قصد قمار دارد

Stay, love is more than he can handle, girl
بمان، چون عشق فراتر از سيره اوست، دختر جان

Oh, come on stay by me forever, ever
آه، بيا وتا ابد با من بمان، براي هميشه

Why does he go on pretending that his love is never ending
چرا او تظاهر مي كند كه عشقش بي پايان است

Babe, don't let him steal your love from me
عزيزم، نگذار او عشق تو را به من بربايد

بياد سال 1369خوزستان.راه روستايي.بوي بهار

راديو ضبط شهاب وباطري پارس  .نوار كاست سوني .

دوران مجردي.

باید کفاف اندوهم را بدهد!


چشم هایم را بسته ام. اما گوشم با تصویر زنی ست که در پاییز قدم می زند،

چشم هایم را بسته ام ؛اما نقاشی می کنم چون تصاویر بر لوح دلم حک شده اند

چشم هایم را بسته ام ؛ امشب نگهبانان زیادی را بر بالشم نقاشی کرده ام

مبادا رویا هایم را در خواب منفجر کنند.

چشم هایم را بسته ام و به تسبیح، روشنایی را پی می گیرم.

گوشم با حبابی ست که قرار است لای یکی از بوته های باغچه  عطسه کند.

حواسم جایی کنار آفتابگردان ها قدم می زند.تنها دلم مال خودم است.

 همین جا در کف دستم می فشارمش؛

باید کفاف اندوهم را بدهد!

اقا مرتضي حيدري