بــگذار تــا مــقابل روي تـــو بــــگذريـم
شوقست در جدايي و جورست در نظر هـم جـور به که طاقـت شـوقش نياوريم
روي ار بروي ما نکني حکم از آن تست بـازآ کـــه روي در قدمانــت بگــستريـم
مـا را سريست با تو که گر خلق روزگار دشمنشوند وسربرود هم بر آن سريم
گفتي زخـاک بيشترند اهـل عـشق من از خـاک بيشتر نـه کــه از خـاک کـمتريم
مــا با توايـم و بـا تو نهايـم این چه حالت است در حلـقهايم با تـو و چــون حلقه بر دريم
نـه بوي مهر ميشنويم از تو اي عجب نـه روي آنــکه مـهر دگــر کـس بـپروريم
از دشــمنان برنــد شــکايت بدوســتان چوندوستدشمنستشکايت کجا بريم
مـا خـود نمـيرويم دوان از قـفاي کس آن مـيبرد کـه مـا به کــمند وي انـدريم
سعدي تو کيستيکه دراين حلقه کمند چـــندان فـتادهاند کـه مـا صــيد لاغــريم