بر سَر ِ آنم که گر ز دست برآید

بر سَر ِ آنم که گر ز دست برآید دست به کاری زنم که غصه سر آید
بگذرد این روزگار تلخ تر از زَهر بار دگر روزگار چون شِکَر آید
بلبل عاشق! تو عمر خواه, که آخِر باغ شود سبز و شاخ ِگل به بَر آید
صبرو ظفر, هر دو دوستان قدیمند بر اثر ِ صبر نوبت ِ ظفر آید
صالح و طالح متاع خویش نمایند تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
خلوت دل نیست جایِ صحبتِ اضداد: دیو چو بیرون رود فرشته درآید!
بر در ِاربابِ بی‌مروتِ دنیا چند نشینی که خواجه کِی به درآید؟
صحبتِ حکام ظلمتِ شبِ یلداست, نور ز خورشید خواه, گوکه برآید!
غفلتِ حافظ در این سراچه, عجب نیست: هر که به میخانه رفت بی‌خبر آید!

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید

چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد

که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را

چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را

کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم

که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

هرگز ندانستم که مه آید به صورت بر زمین

هرگز ندانستم که مه آید به صورت بر زمین

آتش زند خوبی و در جملهٔ خوبان چنین

کی ره برد اندیشها، کان شیر نر زان بیشها

بیرون جهد، عشاق را غرفه کند در خون چنین؟

گفتم به دل: « بار دگر رفتی درین خون جگر »

گفتا: « خمش باری بیا یکبار روی او ببین »

از روی گویم یا ز خو، از طره گویم یا ز مو

از چشم مستش دم زنم، یا عارض او ، یا جبین

حاصل، گرفتار ویم، مست و خراب آن میم

شب تا سحر یارب زنان، کالمستغاث، ای مسلمین

اندر خور روی صنم، کو لوح تا نقشی کنم؟!

تا آتشی اندر فتد، در دودمان آب و طین

از درد هجرانش زمین، رو کرده اندر آسمان

وان آسمان گوید که: « من صد چون توم اندر حنین »

آید جواب این هردو را، از جانب پنهان سرا

کای عاشقان و کم زنان، اینک سعادت در کمین

دولت قلاوزی شده، اندر ره درهم زده

در کف گرفته مشعله، از شعلهٔ عین‌الیقین

زین شعلهای معتمد، سر دل هر نیک و بد

چون موی اندر شیرشد، پیدا مثال یوم دین

کی تشنه ماند آن جگر کو دل نهد بر جوی ما؟!

کی بسته ماند مخزنی، بر خازنی کآمد امین؟!

ای باغ، کردی صبرها، در دی رسیدت ابرها

الصبر مفتاح‌الفرج، ای صابران راستین

شمع جهانست این قمر، از آسمانست این قمر

چون جان بود سودای او، پنهان کنیمش

 

بر گذر ای دل غافل که جهان برگذر است

بر گذر ای دل غافل که جهان برگذر است

که همه کار جهان رنج دل و دردسر است

تا تو در ششدرهٔ نفس فرومانده شدی

مهره کردار دل تنگ تو زیر و زبر است

عمر بگذشت و به یک ساعته امید نماند

همچنان خواجه در اندیشهٔ بوک و مگر است

چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی

که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک بر است

پرده بر خویش متن لعب پس پرده مکن

که پس پرده نشستی و جهان پرده‌در است

رو پی کار جهان گیر و جهان گیر جهان

که جهان گذران با تو به جان درگذر است

خاکساری که به خواری به جهان ننگرد او

بر سرش خاک که از خاک بسی خوارتر است

چند سایی به هوس تاج تکبر بر چرخ

که همه زیر زمین تا به زبر تاجور است

آنکه بر چرخ فلک سود سر خویش ز کبر

این زمان بین که چه سان زیر زمین پی سپر است

جملهٔ زیر زمین گر به حقیقت نگری

شکن طرهٔ مشکین و لب چون شکر است

چشم دل باز کن از مردمی و نیک بدانک

مردم چشم بتی است این که تو را رهگذر است

فکر کن یکدم و بر خاک به خواری مگذر

که همه مغز زمین تشنه ز خون جگر است

در دل خاک ز بس خون دل تازه که هست

نیست آن لاله که از خاک دمد خون‌تر است

شکم خاک پر از خون دل سوختگان است

باز کن چشم اگر چشم تو صاحب نظر است

از سر درد و دریغ از دل هر ذرهٔ خاک

خون فرو می‌چکد و خواجه چنین بی‌خبر است

هر گیاهی که ز خاکی دمد و هر برگی

گر بدانی ز دلی درد و دریغی دگر است

از درون دل پر حسرت هر خفته چنانک

آه و فریاد همی آید و گوش تو کر است

تو چنان فارغی و باز نیندیشی هیچ

که اجل در پی و عمر تو چنین برگذر است

شد بناگوش تو از پنبه کفن‌پوش و هنوز

پنبهٔ غفلت و پندار به گوش تو در است

روز پیری همه کس به شود ای پیر خرف

بچه طبعی تو و اکنون است که وقت سفر است

چو به هفتاد بیفتادی و این نیست عجب

عجب این است که این نفس تو هر دم بتر است

غرهٔ مال جهان گشتی و معذوری از آنک

زندگی دل مغرور تو از سیم و زر است

چو حیات تو به سیم است پس از عمر مگوی

که حیات تو به نزدیک خرد مختصر است

عمرت ار کم شد و بگذشت چه باک است ازین

عمر گو کم شو اگر سیم و زرت بیشتر است

بیشتر جان کن و زر جمع کن و فارغ باش

که همه سیم و زر و مال بار سفر است

شرم بادت که نمی‌دانی و آگاه نه‌ای

که درین راه و درین بادیه چندین خطر است

ای دریغا که همه عمر تو در عشوه گذشت

کیست کامروز چو تو عشوه‌ده و عشوه‌خر است

تو چنین خفته و همراه تو از پیش شده

تو چنین غافل و عمر تو چو مرغی به پر است

مغز پالودی و بر هیچ نه در خواب شدی

گوییا لقمهٔ هر روزه تو مغز خر است

ای فروماندهٔ خود چند بدارد آخر

استخوانی دو که در چنگ قضا و قدر است

تو کفی خاکی و پر باد هوا داری سر

باد پندار تو را خاک لحد کارگر است

یک شب از بهر خدا بی‌خور و بی‌خواب نه‌ای

صد شب از بهر هوا نفس تو بی‌خواب و خور است

چون بسی توبهٔ بیفایده کردی به هوس

توبه از توبه کن ار یک نفست ماحضر است

خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک

توشهٔ راه تو خون دل و آه سحر است

حلقهٔ درگه او گیر و دل از دست بده

گرچه چون حلقه دل امروز تو را دربدر است

دل پر امید کن و صیقلیش کن به صفا

که دل پاک تو آئینهٔ خورشید فر است

یارب از فضل و کرم در دل عطار نگر

که دلش را غم بیهوده نفر بر نفر است

عمر بر باد هوس داد به فریادش رس

که تو را از بد و از نیک نه نفع و نه ضر است

 

 

   حسين پناهی

خوش به حال لنگه های در خانه مان.

درسته که خراب شدن و صدا

می کنن اما بازهم جفت همن…

(حسین پناهی)

چنگ خردم بگسل تاری من و تاری تو

چنگ خردم بگسل تاری من و تاری تو

هین نوبت دل می‌زن باری من و باری تو

در وحدت مشتاقی ما جمله یکی باشیم

اما چو به گفت آییم یاری من و یاری تو

چون احمد و بوبکریم در کنج یکی غاری

زیرا که دوی باشد غاری من و غاری تو

در عالم خارستان بسیار سفر کردم

اکنون بکش از پایم خاری من و خاری تو

سرمست بخسپ ای دل در ظل مسیح خود

آن رفت که می‌بودیم زاری من و زاری تو

من غرقه شدم در زر تو سجده کنان ای سر

بی‌کار نمی‌شاید کاری من و کاری تو

هر کس که مرا جوید در کوی تو باید جست

گر لیلی و مجنون است باری من و باری تو

دزدی که رهی می‌زد هنگام سیاست شد

اکنون بزنیم او را داری من و داری تو

خاموش که خاموشی فخری من و فخری تو

در گفتن و بی‌صبری عاری من و عاری تو

 

 

ما در ره عشق تو اسيران بلاييم

ما در ره عشق تو اسيران بلاييم
كس نيست چنين عاشق بيچاره كه ماييم

بر ما نظري كن كه در اين شهر غريبيم
بر ما كرمي كن كه در اين شهر گداييم

زهدي نه كه در كنج مناجات نشينيم
وجدي نه كه در گرد خرابات برآييم

نه اهل صلاحيم و نه مستان خرابيم
اينجا نه و آنجا نه كه گوييم كجاييم

حلاج وشانيم كه از دار نترسيم
مجنون صفتانيم كه در عشق خداييم

ترسيدن ما هم چو از بيم بلا بود
اكنون ز چه ترسيم كه در عين بلاييم

ما را به تو سريست كه كس محرم آن نيست
گر سر برود سر تو با كس نگشاييم

ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده كه مشتاق لقاييم

دریاب دل شمس خدا مفتخر تبریز
رحم آر که ما سوخته‌ی داغ خداییم
حضرت مولانا