داستان كوتاه

مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت،
آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های
شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.
روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.
هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود.
او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره
را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:
ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه
قرار مى دادیم...!

*یقین داشته باش که به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیرند

موجها خوابیده اند آرام و رام

موجها خوابیده اند آرام و رام

طبل توفان از نوا افتاده است.

چشمه های شعله ور خشکیده اند،

آبها از آساب افتاده است.

 

در مزار آباد شهر بی تپش

وای مرغی هم نمی آید به گوش

دردمندان بی خروش و بی فغان

خشمناکان بی فغان و بی خروش.

آه ها در سینه ها گم کرده راه،

مرغکان سرشان بزیر بالها.

در سکوت جاودان مدفون شده ست

هرچه غوغا بود  قیل و قالها.

 

ابها از آسیاب افتاده است،

دارها برچیده، خونها شسته اند.

جای رنج و خشم و عصیان بوته ها

پشکُبنهای پلیدی رُسته اند...

خانه خالی بود و خوان بی آب و نان.

وآنچه بود آش دهن سوزی نبود.

این شب ست؟ آری، شبی بس هولناک؛

لیک پشت تپه هم روزی نبود.

 

باز ما ماندیم و شهر بی تپش

وآنچه کفتارست و گرگ و روبه ست.

گاه می گویم فغانی برکشم،

باز می بینم صدایم کوته است...

 

آبها از آسیاب افتاده؛ لیک

باز ما ماندیم و خوان این و آن.

میهمان باده و افیون و بینگ

از عطای دشمنان و دوستان...

در شگفت از این غبار بی سوار

خشمگین، ما ناشریفان مانده ایم.

آبها از آسیاب افتاد؛ لیک

باز ما با موج و توفان مانده ایم.

 

هرکه آمد بار خود را بست و رفت.

ما همان  بدبخت و خوار و بی نصیب.

زان چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟

زین چه حاصل، جز فریب و جز فریب؟

 

باز می گویند: فردای دگر

صبر کن تا دیگری پیدا شود.

کاوه ای پیدا نخواهد شد، امید!

کاشکی اسکندری پیدا شود...

       

مهدی اخوان ثالث

     تهران. اریبهشت 1335

در استانه بهار بياد دوستان اسمانی

‌‌آری، ما از این موهبت برخوردار بودیم كه انسان دیدیم. ما یافتیم آنچه را كه دیگران نیافتند. ما همه‌ی افق‌های معنوی انسانیت را در شهدا تجربه كردیم. ما ایثار را دیدیم كه چگونه تمثل مي‌یابد؛ عشق را هم، امید را هم، زهد را هم، شجاعت را هم، كرامت را هم، عزت را هم، شوق را هم، و همه‌ی آنچه را كه دیگران جز در مقام لفظ نشنیدند، ما به چشم دیدیم. ما دیدیم كه چگونه كرامات انسانی در عرصه‌ی مبارزه به فعلیت مي‌رسند. ما معنای جهاد اصغر و اكبر را درك كردیم. آنچه را كه عرفای دلسوخته حتی بر سرِ دار نیافتند، ما در شب‌های عملیات آزمودیم. ما فرشتگان را دیدیم كه چه سان عروج و نزول دارند. ما عرش را دیدیم. ما زمزمه‌ی جویبارهای بهشت را شنیدیم. از مائده‌های بهشتی تناول كردیم و بر سر سفره‌ی حضرت ابراهیم نشستیم. ما در ركاب امام حسین جنگیدیم. ما بي‌وفایی كوفیان را جبران كردیم... و پادگان دوكوهه بر این همه شهادت خواهد داد.

 

شهيد اويني

برم الوان بعد تنگ ماغر

 معلم به ناگه چو آمد

               معلم به ناگه چو آمد ، کلاس ، چو شهري فروخفته خاموش شد

سخن‌هاي ناگفته در مغزها ، به لب نارسيده فراموش شد

معلم ز کار مداوم مدام ، غضبناک و فرسوده و خسته بود

جوان بود ودر عنفوان شباب ، جواني از او رخت بر بسته بود

سکوت کلاس غم‌آلود را ، صداي درشت معلم شکست

ز جا احمدک جست بند دلش ، بدين بي‌خبر بانگ ناگه گسست

 

بيا احمدک درس ديروز را ، بخوان تا ببينم که سعدي چه گفت

ولي احمدک درس ناخوانده بود ، به جز آن‌چه ديروز آنجا شنفت

عرق چون شتابان سرشک يتيم ، خطوط خجالت به رويش نگاشت

لباس پر از وصله و ژنده‌اش ، به روي تن لاغرش لرزه داشت

زبانش به لکنت بيفتاد و گفت ، بني‌آدم اعضاي يک‌ پیکرند

وجودش به يکباره فرياد کرد ، که در آفرينش ز يک گوهرند

در اقليم ما رنج بر مردمان ، زبان دلش گفت بي‌اختيار

چو عضوي به درد آورد روزگار ، دگر عضوها را نماند قرار

تو کز ........

تو کز...........

  واي يادش نبود 

 

 جهان پيش چشمش سيه پوش شد

نگاهي به سنگيني از روي شرم ، به پايين بيفکند و خاموش شد

ز اعماق مغزش به جز درد و رنج ، نمي‌کرد پيدا کلام دگر

در آن عمر کوتاه او خاطرش ، نمي‌داد جز آن پيام دگر

ز چشم معلم شراري جهيد ، نماينده‌ آتش خشم او

دروني پر از نفرت و کينه داشت ، غضب مي‌درخشيد در چشم او

چرا احمد کودن بي‌شعور (معلم بگفتا به لحن گران)

نخواندي چنين درس آسان  بگو، مگر چيست فرق تو با ديگران؟

 

عرق از جبين احمدک پاک کرد ، خدايا چه مي گويد آموزگار؟

نمي‌بيند آيا که در اين ميان ، بود فرق مابين دار و ندار

چه گويد؟ بگويد حقايق بلند؟ به شهري که از چشم خود بيم داشت

بگويد که فرق است مابين او ، و آن کس که بي‌حد زر و سيم داشت

به آهستگي احمد بي نوا ، چنين زير لب گفت با قلب چاک

که آن‌ها به دامان مادر خوش‌اند ، و من بي‌وجودش نهم سر به خاک

به آن‌ها جز از روي مهر و خوشي ، نگفته کسي تاکنون يک سخن

ندارند کاري به جز خورد و خواب ، به مال پدر تکيه دارند و من

من از روي اجبار و از ترس مرگ ، کشيدم از اين درس بگذشته دست

کنم با پدر پينه‌ دوزي و کار ، ببين دست پرپینه‌ام شاهدست

سخن‌هاي او را معلم بريد ، ولي او سخن‌هاي بسيار داشت

دلي از ستم‌کاري ظالمان ، نژند و ستم‌ديده و زار داشت

 

معلم بکوبيد پا بر زمين ( که اين پيک قلب پر از کينه است)

به من چه که مادر ز کف داده‌اي ، به من چه که دستت پر از پينه است

رود يک نفر پيش ناظم که او ، به همراه خود يک فلک آورد

نمايد پر از پينه پاهاي او ، ز چوبي که بهر کتک آورد

دل احمد آزرده و ريش گشت ، چو او اين سخن از معلم شنفت

ز چشمان او برق سويي جهيد ، به ياد آمدش شعر سعدي و گفت:

                                         ببین ، یادم آمد دمی صبر کن

                                           تامل ، خدا را ، تامل ، دمی

 

                                    تو کز محنت دیگران بی غمی

                                                          نشاید که نامت نهند آدمی.....

شبهای زیبای دز

مانامديم از بهر نان

من از کجا پند از کجا؟ باده بگردان ساقيا
آن جام جان افزای را بر ريز بر جان ، ساقيا
بر دست من نه جام جان ، ای دستگير عاشقان
دور از لب بيگانگان پيش آر پنهان ، ساقيا
نانی بده نان خواره را ، آن طامع بيچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ، ساقيا
ای جان جان جان جان ، ما نامديم از بهر نان
برجه ، گدا رويی مکن در بزم سلطان ، ساقيا
اول بگير آن جام مه ، بر کفه ی آن پير نه
چون مست گردد پير ده رو سوی مستان ، ساقيا
رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا شرم از کجا!!
ور شرم داری يک قدح بر شرم افشان ، ساقيا
بر خيز ای ساقی بيا ، ای دشمن شرم و حيا
تا بخت ما خندان شود، پيش آی خندان ، ساقيا

از ارتفاعات زاگرس برای تو

ایران 9/12/91

ایران 9/12/91

صفاي سعدي

انشب كه تو در كنار من باشي روزاست

وانروزكه باتو مي رودنوروز است

دي رفت به انتظار فردا منشين

درياب كه حاصل حيات امروز است

سعدي

دردهای واقعی در دنیای مجازی

شکار امروز4/12/91

قاصد بهار امد4/12/91

پير طريقت گويد

خواب بر دوستان  در دو جهان حرام است

در عقبي از شادي وصال ودر دنيا از غم فراق

در بهشت با شادي مشاهدت خواب نه

ودر دنيا با غم حجاب خواب نيست

گر انگشت سليماني نباشد

سحرگه ره‌روی در سرزمینی همی‌گفت این معما با قرینی
که ای صوفی شراب آن گه شود صاف که در شیشه برآرد اربعینی
خدا زان خرقه بیزار است صد بار که صد بت باشدش در آستینی
مروت گر چه نامی بی‌نشان است نیازی عرضه کن بر نازنینی
ثوابت باشد ای دارای خرمن اگر رحمی کنی بر خوشه‌چینی
نمی‌بینم نشاط عیش در کس نه درمان دلی نه درد دینی
درون‌ها تیره شد باشد که از غیب چراغی برکند خلوت‌نشینی
گر انگشت سلیمانی نباشد چه خاصیت دهد نقش نگینی
اگر چه رسم خوبان تندخوییست چه باشد گر بسازد با غمینی
ره میخانه بنما تا بپرسم مال خویش را از پیش‌بینی
نه حافظ را حضور درس خلوت نه دانشمند را علم‌الیقینی

اسفند

هر وقت حس کردی همه درها به رویت بسته شده ودلت پر از غمه دستات رو تا جایی که می تونی

رو اسمون بلند کن وبا همه توان بزن تو سرت

بخشندگي يا خسيسي

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.


خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی
سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان
شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته
تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند.
با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟

جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"