دو چشم خسته من



و نیستی که ببینی چگونه دور از تو

به روی هرچه در این خانه است

غبار سربی اندوه بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده من

بجز تو ، یاد همه چیز را رها کرده است

غروب های غریب

در این رواق نیاز

پرنده ساکت و غمگین

ستاره بیمارست


در این امید عبث

دو شمع سوخته جان ، همیشه بیدارست ...

تو نیستی که ... ببینی ...

با ساعت دلم,وقت دقیق آمدن توست

عكس اسيابهاي دزفول

با ساعت دلم,وقت دقیق آمدن توست

من ایستاده ام,مانند تک درخت سر کوچه

با شاخه هایی از آغوش

با برگ هایی از بوسه

با ساعت غرورم اما

من ایستاده ام,با شاخه هایی از تابستان

با برگ هایی از پاییز

هنگام شعله ور شدن من,

هنگام شعله ور شدن توست

ها...چشم ها را می بندم

ها...گوش ها را می گیرم

با ساعت مشامم,اینک وقت عبور عطر تن توست

گر نيــــم شبـــي مست در آغوش من افتد


گر نيــــم شبـــي مست در آغوش من افتد

چنـــدان به لبش بوســه زنم کز سخن افتد

صـــد بار به پيش قدمش جـــان بسپـــارم

يک بار مگــــر گوشه چشمش به من افتد

اي بر سر سوداي تو ســرها شده بر باد !

دور از تو چنـــانم که ســـري بي بدن افتد

آوازه ي کوچک دهنت، ورد زبــان هاست

پيــــدا شود آن راز که در هر دهـــن افـتد

شيرين نفتد هر که زند تيشه، که اين رمز،

شوري است که تنها به سر کوهکـن افتـد .


وفا



شمع قصه ي انتظار هنوز روشن است



بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو

 

 


بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی میکارم مال تو

اهل طاعونی این قبیله مشرقیم
تویی این مسافر شیشه ای شهر فرنگ
پوستم از جنس شبه پوست تو از مخمل سرخ
رختم از تاوله تنپوش تو از پوست پلنگ

بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی میکارم مال تو

توبه فکر جنگل آهن وآسمون خراش
من به فکر یه اتاق اندازه تو واسه خواب
تن من خاک منه ساقهء گندم تن تو
تن ما تشنه ترین تشنهء یک قطره آب

بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی میکارم مال تو

شهر تو شهر فرنگ آدماش ترمه قبا
شهر من شهر دعا همه گنبداش طلا
تن تو مثل تبر تن من ریشهء سخت
طپش عکس یه قلب مونده اما رو درخت

بوی گندم مال من هر چی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی میکارم مال تو

نباید مرثیه گو باشم واسه خاک تنم
تو آخه مسافری خون رگ اینجا منم
تن من دوست نداره زخمی دست تو بشه

بوی گندم مال من هر چی که دارم مال من
یه وجب خاک مال من هرچی میکارم مال من

ترانه آهنگ بوی گندم  باصدای داریوش و آهنگسازی واروژان.اجرای این آهنگ باعث شد که داریوش و شهریار قنبری و واروژان مدتی به زندان بیفتندواقعا هر چی در مدح و ستایش این ترانه و آهنگ بگی کمه.

به پایش جوی ابی می کشانم

عکس ۹۲/۳/۷ساعت ۴/۵بعد از ظهر

درخت قدیمی کنار

باز شوق یوسف ام دامن گرفت

عكس بيشه حميد اباد شوش دانيال در خت 20متري كه دلبند زمين است 

باز شوق یوسف ام دامن گرفت

پیر ما را بوی پیراهن گرفت

ای دریغا نازک آرای تن اش

بوی خون می آید از پیراهن اش

ای برادرها خبر چون می برید

این سفر آن گرگ یوسف را درید

یوسف من،پس چه شد پیراهن ات

بر چه خاکی ریخت خون روشن ات

بر زمین ِ سرد خون ِ گرم تو

ریخت آن گرگ و نبود اش شرم تو

تا نپنداری ز یاد ات غافلم

گریه می جوشد شب و روز از دل ام

داغ ماتم هاست بر جان ام بسی

در دل ام پیوسته می گرید کسی

ای دریغا پاره ی دل جفت جان

بی جوانی مانده جاویدان جوان

در بهار عمر ای سرو جوان

ریختی چون برگریز ِ ارغوان

ارغوان ام ارغوان ام لاله ام

در غم ات خون می چکد از ناله ام

آن شقایق رسته در دامان دشت

گوش کن تا با تو گوید سرگذشت

نغمه ی ناخوانده را دادم به رود

تا بخواند با جوانان این سرود

چشمه ای در کوه می جوشد منم

کز درون سنگ بیرون می زنم

از نگاه آب تابیدم به گل

وز رخ خود رنگ بخشیدم به گل

پر زدم از گل به خوناب شفق

ناله گشتم در گلوی مرغ حق

پر شدم از خون بلبل لب به لب

رفتم از جام شفق در کام شب

آذرخش از سینه ی من روشن است

تندر توفنده فریاد من است

هر کجا مشتی گره شد مشت من

زخمی هر تازیانه پشت من

هر کجا فریاد آزادی منم 

       من در این فریادها دم می زنم . . .

 

- ه.الف سایه- (مثنوی بانگ نی)

خر من از کره‌گي دُم نداشت.


 

مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر از بيرون كشيدن آن درمانده. مساعدت را ( براي كمك كردن ) دست در دُم خر زده، قُوَت كرد( زور زد). دُم از جاي كنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست كه تاوان بده»!.

مرد به قصد فرار به كوچه‌اي دويد، بن بست يافت. خود را به خانه‌اي درافگند. زني آنجا كنار حوض خانه چيزي مي‌شست و بار حمل داشت (حامله بود). از آن هياهو و آواز در بترسيد، بار بگذاشت (سِقط كرد). خانه خدا (صاحبِ خانه) نيز با صاحب خر هم آواز شد.

مردِ گريزان بر بام خانه دويد. راهي نيافت، از بام به كوچه‌اي فروجست كه در آن طبيبي خانه داشت. مگر جواني پدر بيمارش را به انتظار نوبت در سايۀ ديوارخوابانده بود؛ مرد بر آن پير بيمار فرود آمد، نان كه بيمار در جاي بمُرد. «پدرمُرده» نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست!

مَرد، همچنان گريزان، در سر پيچ كوچه با يهودي رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش افگند. پاره چوبي در چشم يهودي رفت و كورش كرد. او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست!.

مرد گريزان، به ستوه از اين همه، خود را به خانۀ قاضي افگند كه «دخيلم» (پناهمده)؛ مگر قاضي در آن ساعت با زن شاكيه خلوت كرده بود. چون رازش فاش ديد، چارۀ رسوايي را در جانبداري از او يافت: و چون از حال و حكايت او آگاه شد، مدعيان را به درون خواند.

نخست از يهودي پرسيد. گفت: اين مسلمان يك چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب ميكنم.
قاضي گفت : دَيتِ مسلمان بر يهودي نيمه بيش نيست. بايد آن چشم ديگرت را نيز نابينا كند تا بتوان از او يك چشم بركند!
و چون يهودي سود خود را در انصراف از شكايت ديد، به پنجاه دينار جريمه محكومش كرد!.


جوانِ پدر مرده را پيش خواند. گفت: اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام.
قاضي گفت: پدرت بيمار بوده است، و ارزش حيات بيمار نيمي از ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه اين است كه پدر او را زير همان ديوار بنشانيم و تو بر او فرودآيي، چنان كه يك نيمهء جانش را بستاني!. و جوانك را نيز كه صلاح در گذشت ديده بود، به تأديۀ سي دينار جريمۀ شكايت بي‌مورد محكوم كرد!.


چون نوبت به شوي آن زن رسيد كه از وحشت بار افكنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامي جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد. حالي مي‌توان آن زن را به حلال در فراش (عقد ازدواج) اين مرد كرد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. طلاق را آماده باش!. مردك فغان برآورد و با قاضي جدال
مي‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دويد.


قاضي آواز داد :هي! بايست كه اكنون نوبت توست!. صاحب خر همچنان كه مي‌دوید فرياد كرد: مرا شكايتي نيست. می روم مرداني بیاورم كه شهادت دهند: خر من از کره‌گي دُم نداشت.

نه سلامم نه علیکم


نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی

تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی

تو خود اویی بخود آی
تا كه در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....

کاشکي همه جهانيان عاشق بودندي

دزفول  پارک رعنا۹۲/۳/۲/ساعت ۲۰.۱۴پنجشنبه

 

اي عزيز! اين حديث را گوش دار که مصطفي- عليه السلام- گفت: هر که عاشق شود
وآنگاه عشق پنهان دارد و بر عشق بميرد، شهيد باشد. هر چند مي کوشم که از عشق
در گذرم، عشق مرا شيفته و سرگردان مي داردو با اين همه، او غالب مي شود و من مغلوب با عشق کي توانم گوشيد!

کارم اندر عشق مشکل مي شود                     خان و مانم در سر دل مي شود
هر زمان گويم که بگريزم ز عشق             عشق پيش از من به منزل مي شود
دريغا عشق فرض راه است همه کس را. دريغا اگر عشق ِ خالق نداري باري عشق ِ مخلوق مهيا کن تا قدر اين کلمات تو را حاصل شود. دريغا از عشق چه توان گفت، و از عشق چه نشان شايد داد و چه عبارت توان کرد! در عشق قدم نهادن کسي را مسلم شود که با خود نباشد و ترک خود بکند و خود را ايثار عشق کند. عشق آتش است هر جا که باشد جز رخت ديگري ننهد. هر جا که رسد، سوزد و به رنگ خود گرداند.
 در عشق کسي قدم نهد کش جان نيست        با جان بودن به عشق در سامان نيست
درمانده عشق را از آن درمان نيست             کانگشت به هر چه برنهي عشق آن است
اي عزيز! به خدا رسيدن فرض است و لابد هر چه به واسطه آن به خدا رسند فرض باشد به نزديک طالبان. عشق بنده را به خدا رساند، پس عشق از بهر اين معني فرض راه آمد.
اي عزيز! مجنون صفتي بايد که از نام ليلي شنيدن جان توان باختن ، فارغ را از عشق ليلي چه باک و چه خبر! و آن که عاشق ليلي نباشد آنچه فرض راه مجنون بود او را فرض نبود. همه کس را آن ديده نباشد که جمال ليلي بيند و عاشق ليلي شود، تا آن ديده يابد که عاشق ليلي شود که اين عشق خود ضرورت باشد. کار آن عشق دارد که چون نام ليلي شنود گرفتار عشق ليلي شود. به مجرد اسم عشق عاشق شدن کاري طرفه و اعجوبه باشد.
ناديده هر آن کسي که نام تو شنيد            دل ، نامزد تو کرد و مهر تو گزيد
چون حسن و لطافت جمال تو بديد       جان بر سر دال نهاد و پيش تو کشيد
کار طالب آن است که در خود جز عشق نطلبد. وجود عاشق از عشق است، بي عشق چگونه زندگاني کند؟ حيات از عشق مي شناس و ممات بي عشق مي ياب.
    روزي دو که اندرين جهانم زنده                 شرمم بادا اگر به جانم زنده
    آن لحظه شوم از زنده که پيشت ميرم       وان دم ميرم که بي تو مانم زنده 
سوداي عشق از زيرکي جهان بهتر ارزد و ديوانگي عشق بر همه عقلها افزون آيد. هر که عشق ندارد مجنون و بي حاصل است. هر که عاشق نيست خودبين و پرکين باشدو خود راي بود. عاشقي بيخودي و بيراهي باشد. دريغا همه جهان و جهانيان کاشکي عاشق بودندي تا همه زنده و با درد بودندي.

عاشق شدن آيين چون من شيدايي است 

اي عاشق هر که نه عاشقست او خود رايي است

 در عالم پير هر کجا برنايي است               عاشق بادا که عشق خوش سودايي است
اي عزيز! پروانه قوت از عشق آتش خورد، بي آتش قرار نداردو در آتش وجود ندارد تا آنگاه که آتش عشق او را چنان گرداند که همه جهان آتش بيند؛ چون به آتش رسد خود را بر ميان زند. خود نداند فرقي کردن ميان آتش و غير آتس. چرا؟ زيرا که عشق، همه خود آتش است:
 اندر تن من جاي نماند اي بت بيش             الا همه عشق تو گرفت از پس و پيش
گر قصد کنم که برگشايم رگ خويش           ترسم که به عشقت اندر آيد سر نيش
چون پروانه خود را بر ميان زند، سوخته شود، همه نار شود، از خود چه خبر دارد؟ و تا با خود بود‍‍‍[و] در خود بود، عشق مي ديد. و عشق قوتي دارد که چون سرايت کند به معشوق، معشوق همگي عاشق را به خود کشد و بخورد. آتش عشق ، پروانه را قوّت مي دهد و او را مي پروراند تا پروانه پندارد که آتش، عاشق پروانه است. معشوق شمع همچنان با ترتيب و قوّت باشد، بدين طمع خود را بر ميان زند. آتش شمع که معشوق باشد با وي به سوختن درآيد تا همه شمع، با وي به سوختن درآيد تا همه شمع، آتش باشد، نه عشق و نه پروانه. و پروانه بي طاقت و قوّت اين مي گويد:
اي بلعجب از بس که تو را بلعجبي است      جان همه عشاق جهان از تو غمي است
مسکين دل من ضعيف و عشق تو قوي است      بيچاره ضعيف کش قوي بايد زيست
بدايت عشق به کمال عاشق را آن باشد که معشوق را فراموش کند که عاشق را حساب با عشق است، با معشوق چه حساب دارد؟ مقصود وي عشق است و حيات وي از عشق باشد و بي عشق او را مرگ باشد.
در اين حالت وقت باشد که خود را فراموش کند که وقت باشد که از عشق چندان غصه و درد و حسرت بيند که نه در بند وصال باشد و نه غم هجران خورد؛ زيرا که نه از وصال او را شادي آيد و نه از فراق او را رنج و غم نمايد. همه خود را به عشق داده باشد.
چون از تو به جز عشق نجويم به جهان        هجران و وصال تو مرا شد يکسان
 بي عشق تو بودنم ندارد سامان               خواهي تو وصال جوي، خواهي هجران

عشق وجود فیزیکی ندارد عشق یک حالت است ومعشوق علامت

نتیجه۹۲/۳/۲

 

 

با «عرض تشکر»...

۹۲/۳/۱ 

اصطلاح « عرض تشکر» را در گفتار و نوشتار خود بسیار به کار می بریم امااین ترکیب کی و چگونه وارد زبان و گفتار ما شده است؟ احمد شاملو شاعر و محقق معاصر در «کتاب کوچه » در تشریح آن می نویسد:
اصطلاح «
عرض تشکر» در دوره قاجاریه به « سهم پادشاه از ارث و ماتَرک اشخاص» اطلاق می شد. بدین معنی که وقتی یکی از رجال سیاسی دارفانی را وداع می کرد،پس از مدتی، فرزندان و برادران وی بخشی از اموال به جای مانده ی متوفی را تحت عنوان « عرض تشکر» به پادشاه تقدیم می کردند تا وی القاب یا مناصبی جدید تقدیم جانشین وی کند. برای مثال احتشام السلطنه در خاطرات خود می نویسد:پس از مرگ پدرم و مراجعت به تهران، ضمن تقسیم ماترک مرحوم امیر نظام (پدرنویسنده)معادل سی هزار تومان از اسب و جواهر و پول نقد، به عنوان عرض تشکر از دارائی های پدرمان به ناصرالدین شاه تقدیم کردیم.

قمپز چیست؟

عکس۹۲/۳/۱   باغ تفرج است وبس میوه نمی دهد به کس
  از نظر لغوی قمپوز توپ جنگی بود که دولت امپراطوری عثمانی در جنگهای با ایران استفاده می کرد.این توپ اثر تخریبی نداشت زیرا گلوله در آن به کار نمی رفت بلکه مقدار زیادی باروت در آن می ریختند و پارچه های کهنه و مستعمل را با سنبه در آن به فشار جای می دادند و می کوبیدند تا کاملا سفت و محکم شود . سپس این توپها را در مناطق کوهستانی که موجب انعکاس و تقویت صدا می شد به طرف دشمن آتش می کردند . صدایی آنچنان مهیب و هولناک داشت که تمام کوهستان را به لرزه در می آورد و تا مدتی صحنه جنگ را تحت الشعاع قرار می داد ولی کاری صورت نمی داد زیرا گلوله نداشت .
در جنگهای اولیه بین ایران و عثمانی صدای عجیب و مهیب آن در روحیه سربازان ایرانیان اثر می گذاشت و از پیشروی آنان تا حدود موثری جلوگیری می کرد ولی بعدها که ایرانیان به ماهیت و توخالی بودن آن پی بردند هرگاه صدای گوش خراش آن را می شنیدند به یکدیگر می گفتند :" نترسید قمپوز درمی کنند." یعنی تو خالی است وگلوله ندارد .
کلمه قمپوز مانند بسیاری از کلمات تحریف و تصحیف شده رفته رفته به صورت قمپز تغییر شکل داده ضرب المثل شده است .

زندگی پاسخ چه سوالی است