عكس بيشه حميد اباد شوش دانيال در خت 20متري كه دلبند زمين است
باز شوق یوسف ام دامن گرفت
پیر ما را بوی پیراهن گرفت
ای دریغا نازک آرای تن اش
بوی خون می آید از پیراهن اش
ای برادرها خبر چون می برید
این سفر آن گرگ یوسف را درید
یوسف من،پس چه شد پیراهن ات
بر چه خاکی ریخت خون روشن ات
بر زمین ِ سرد خون ِ گرم تو
ریخت آن گرگ و نبود اش شرم تو
تا نپنداری ز یاد ات غافلم
گریه می جوشد شب و روز از دل ام
داغ ماتم هاست بر جان ام بسی
در دل ام پیوسته می گرید کسی
ای دریغا پاره ی دل جفت جان
بی جوانی مانده جاویدان جوان
در بهار عمر ای سرو جوان
ریختی چون برگریز ِ ارغوان
ارغوان ام ارغوان ام لاله ام
در غم ات خون می چکد از ناله ام
آن شقایق رسته در دامان دشت
گوش کن تا با تو گوید سرگذشت
نغمه ی ناخوانده را دادم به رود
تا بخواند با جوانان این سرود
چشمه ای در کوه می جوشد منم
کز درون سنگ بیرون می زنم
از نگاه آب تابیدم به گل
وز رخ خود رنگ بخشیدم به گل
پر زدم از گل به خوناب شفق
ناله گشتم در گلوی مرغ حق
پر شدم از خون بلبل لب به لب
رفتم از جام شفق در کام شب
آذرخش از سینه ی من روشن است
تندر توفنده فریاد من است
هر کجا مشتی گره شد مشت من
زخمی هر تازیانه پشت من
هر کجا فریاد آزادی منم
من در این فریادها دم می زنم . . .
- ه.الف سایه- (مثنوی بانگ نی)