سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

بشنو از نی چون شکایت می‌کند

از جداییها حکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند

در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

سر من از نالهٔ من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست


معرفي مكانهاي ديدني

دانيال نبي شوش خوزستان سازه هاي ابي شوشتر خوزستان  نماي



عكس زيگورات چغازنبيل   واسيابهاي ابي دزفول

  اگه يك نفر از شما سوال كند كجاي ايران برا گردش وديدن خوبه

شما كجا را پيشنهاد مي كنيد

با ذكر امكانات وموقعيت مرقوم بفرماييد

هر تعدادكه باشه با اولويت بنويسد

وبهترين فصل بازديدش چه ماهي است

---------------------------------------------------------------


این نیایشگاه توسط اونتاش گال (پیرامون ۱۲۵۰ پ. م.)، پادشاه بزرگ ایلام باستان، و برای ستایش ایزد اینشوشیناک، نگهبان شهر شوش، ساخته شده‌است.

مکان جغرافیایی زیگورات چغازنبیل در ۴۵ کیلومتری جنوب شهر شوش و 35 کیلومتری غرب شهر شوشتر، در نزدیکی منطقه باستانی هفت‌تپه می باشد. دسترسی به این اثر باستانی از جاده ای انحرافی در جاده شوش به اهواز و همچنین از جاده شوشتر به هفت تپه (جاده کشت و صنعت کارون) مقدور است.

«چغازنبیل» که نام باستانی این بنا است، واژه‌ای محلی و مرکب از دو واژه «چُغا» (در زبان لری به معنی «تپه») و زنبیل (به معنی «سبد») است که اشاره‌ای است به مکان معبد که تپه بوده و آن را به زنبیل واژگون تشبیه می‌کردند. این مکان نزد باستان‌شناسان به «دور-اونتَش» معروف است که به معنای «دژِ اونتش»» است.

اونتاش گال پادشاه ایلام باستان است که دستور ساخت این شهر مذهبی را داده‌است. بنای چغازنبیل در میانه این شهر واقع شده‌است و مرتفع‌ترین بخش آن است.

این نیایشگاه توسط اونتاش ناپیریش (حدود ۱۲۵۰ پ. م.)، پادشاه بزرگ ایلام باستان، و برای ستایش ایزد اینشوشیناک، الهه نگهبان شهر شوش، ساخته شده‌است. و در حمله سپاه خونریز آشور بانیپال به همراه تمدن ایلامی ویران گردید. سده‌های متمادی این بنا در زیر خاک به شکل زنبیلی واژگون مدفون بود تا اینکه به دست رومن گیرشمن فرانسوی در زمان پهلوی دوم از آن خاکبرداری گردید. گرچه خاکبرداری از این بنای محدب متقارن واقع شده در دل دشت صاف موجب تکمیل دانش دنیا نسبت به پیشینه باستانی ایرانیان گردید اما پس از گذشت حدود ۵۰ سال از این کشف، دست عوامل فرساینده طبیعی و بی دفاع گذاشتن این بنا در برابر آنها آسیبهای فراوانی را به این بنای خشتی - گلی وارد کرده و خصوصا باقیمانده طبقات بالایی را نیز دچار فرسایش شدید کرده‌است.

چغازنبیل جزو معدود بناهای ایرانی است که در فهرست آثار میراث جهانی یونسکو ثبت شده‌است. در بعضی از کتب تاریخی نام قدیمی شوش، چغازنبیل نامیده شده‌است.


ادامه نوشته

بعد دست تنهائی ام را می گیرم


روز که کوله بارش را می بندد

من دستم را می بُرم

با چاقوی دلهره

و دیگر سیبی در دستانم نیست

بعد دست تنهائی ام را می گیرم

و در هزار توی کوچه های دلم گم می شوم

کاش امشب پریشانی در پیچ هراس نباشد

اشک های من هنوز روی دیوار افسوس نخشکیده است

بارها با مهتاب تا آسمان رفته ام

در آنجا هم صاعقه می غرد

و من مثل برق به زمین خورده ام

یک شب سایه ی لبخند مهتاب را دیدم

روی آخرین دیوار کوچه مانده بود

خود را به همان دیوار دخیل بستم

صبح

دستانم پر از اجابت بودند

پس از آن هرشبم لیله القدر شد

و من در همهمه ی سکوت کوچه ها

تنهایی را آیه آیه زمزمه می کنم

و هر صبح دلم بسته ای را می گشاید

پر از مژده ی فردا

عشق واقعی


 

 

آموزگار از دانش آموزانی  که در کلاس بودند پرسید:

آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند: با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی دادن گل و هدیه و حرفهای دلنشین را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند: با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی راه بیان عشق است.
در آن بین، پسری برخواست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابرازعشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.

یک ببر بزرگ جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.(چون چشمان ببر ضعيف بود درست تشخيص نمي داد تا دست كرد عينك بزنه به چشمش مرد فرار كرد) شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.ببر

رنگ صورت زن وشوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت…!!!

بلافاصله ببر به سمت شوهر ندوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن نرسید. ببر نرفت و زن زنده نماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

راوی پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها گفتن حتما مرد هندي بوده

بچه ها حدس زدند حتماً از همسرش معذرت خواسته که  او را تنها گذاشته است!!!

راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بودراستي بيمه هم بودم حقوق داري .

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود و ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می عشق واقعیکند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشقش به مادرم و به من بود

داستان عشاق در زمان ملاصدرا


      زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد.

     در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.
         از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند.
        لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.
      در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند:
اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
      در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد.
     او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید:
چرا این گونه گریه می کنی؟
      ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت.
گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم. لذا به حال خود گریه می کنم.

چرا حیات وحش؟


تغذیه گوزن توسط محیط بان منطقه حفاظت شده سهرین استان زنجان

امروز این عکس را دیدم خیلی خوشم آمد. کلی امیدوار شدم و از خودم پرسیدم چرا حیات وحش؟ این زبان بسته ها که اهلی و رامند!

"امروز روز زیبایی است.اما من نمی توانم آن راببینم"


پسری نابینا بدلیل مشکلات زندگی گدایی می کرد .کنار خیابان نشسته بود و کلاهی جلوی پاهای خود گذاشته بود . همراهش یک تخته سیاه بود که روی آن نوشته شده بود:.
"نابینا هستم، کمکم کنید!"
یک روز گذشت،اما فقط چند سکه در کلاه پسر انداخته شد.پسر با این سکه ها یک نان کوچک برای خودش خرید و روز دوم همچنان در کنار خیابان نشست
معلم دانشگاه از کنارش گذشت، با همدردی در کلاه پسر پولی انداخت. وقتی که نگاهش به جمله روی تخته سیاه افتاد، چند دقیقه با خود فکر کرد و جمله قبلی را پاک کرد و کلمات دیگری نوشت ..
بعد از آن، پسر نابینا متوجه شد که افراد بیشتری به او برای تهیه غذا لباس و غیره کمک می کنند .روز دوم با شنیدن صدای قدم زدن مرد صدای پایش را شناخت و از او پرسید:جناب آقا، می دانم شما کیستید ؟ دیروز به من کمک کردید. از شما تشکر می کنم. اگر ممکن است بگویید چه اتفاقی افتاده است ؟ .
مرد خندید و گفت:تغییرات کوچکی روی تخته سیاه دادم و نوشتم :
"امروز روز زیبایی است.اما من نمی توانم آن راببینم"

*بکتاش و رابعه*


 

داستان بکتاش و رابعه از الهي نامه شيخ عطار است .

رابعه دختر کعب قزداري نخستين بانوي سخنور ايران است

 و بعضي قطعات زيبا و دلاويز از وي باقي مانده است .

 

******************************

 

*بکتاش و رابعه*

     (قسمت اول)     

 

 

رابعه یگانه دختر کعب امیر بلخ بود .

 چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دلها می ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مزگان در دلها می نشست. جانها نثار لبان مرجانی و دندانهای مرواریدوارش می گشت . جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بی همتا ساخته بود . رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شیرینی لب حکایت می کرد .

 پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منصرف نمی شد و فکر آینده دختر پیوسته رنجورش می داشت . چون مرگش فرا رسید پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت .  چه شهریارانی که این در گرانمایه را از من خواستند و من هیچکس را لایق او نشناختم اما تو چون کسی را شایسته او یافتی خود دانی تا به هر راهی که می دانی روزگارش را خرم سازی .

 پسر گفته های پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت اما روزگار بازی دیگری پیش آورد .

روزی حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی خجسته بر پاساخت .  بساط عیش در باغ باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود . سبزه بهاری حکایت از شور جوانی می کرد و غنچه گل به دست باد دامن می درید .آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل می گذشت و از ادب سر بر نمی آورد تا بر بساط جشن نگهی افکند. تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته بود و حارث چون خورشیدی بر آن نشسته بود . چاکران و کهتران چون رشته های مروارید دورادور وی را گرفته وکمر خدمت بر میان بسته بودند . همه نیکو روی و بلند قامت  همه سرافراز و دلاور .

 اما از میان همه آنها جوانی دلارا و خوش اندام چون ماه در میان ستارگان می درخشید و بیننده را به تحسین وامیداشت .او نگهبان گنجهای شاه بود و بکتاش نام داشت.بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتندواز شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند . لختی از هر سو نظاره کرد و ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقی گری در برابر شاه ایستاده بود و جلوه گری می کرد . گاه با چهره ای گلگون از مستی میگساری می کرد و گاه رباب می نواخت . گاه چون بلبل نغمه خوش سر می داد و گاه چون گل عشوه و ناز می کرد .

 رابعه که بکتاش را به آن دلفروزی دید آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فراگرفت.از آن پس خواب شب و آرام روز ازاو رخت بربست وطوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد . دیدگانش چون ابر می گریست و دلش چون شمع می گداخت . پس از یکسال رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پای در آورد و در بستر بیماریش افکند .   برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند اما چه سود؟ 

 

چنان دردی کجا درمان پذیرد          که جان درمان هم از جانان پذیرد  

 

******************

 

رابعه دایه ای داشت دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان . با حیله و چاره گری و نرمی و گرمی پرده شرم را از چهره او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام بر دایه آشکار کرد و گفت : 

   چنان عشقش مرا بی خویش آورد 

      که صد ساله غمم در پیش آورد

          چنین بیمار و سرگردان از آنم     

     که می دانم که قدرش می ندانم

   سخن چون می توان زان سرو من گفت

     چرا باید ز دیگر کس سخن گفت

 

باری از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان گذارد به قسمی که رازش بر کسی فاش نشود و خود برخاست و نامه ای نوشت :

 

 الا ای غایب حاضر کجائی    به پیش من نه ای آخر کجائی 

بیا و چشم و دل را میهمان کن     و گرنه تیغ گیر و قصد جان کن

دلم بردی و گر بودی هزارم      نبودی جز فشاندن بر تو کارم

ز تو یک لحظه دان زان برنگیرم     که من هرگز دل از جان برنگیرم

اگرآئی به دستم بازرستم     و گرنه می روم هرجا که هستم

به هر انگشت درگیرم چراغی     ترا می جویم از هر دشت و باغی

اگر پیشم چو شمع آیی پدیدار    و گرنه چون چراغم مرده انگار

 

پس از نوشتن چهره خویش را بر آن نقش کرد و به سوی محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو سپرد که گوئی سالهای سال آشنای او بوده است.

پیغام مهر آمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها می ساخت و به سوی دلبر می فرستاد . بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشقتر و دلداده تر می شد . مدتها گذشت . روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و هماندم به دامنش آویخت اما به جای آنکه از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند با خشونت و سردی روبرو گشت .

 چنان دختر از کار بکتاش برآشفت و از گستاخیش روی در هم کشید که با سختی او را راند و پاسخی جز ملامت نداد.

 

که هان ای بی ادب این چه دلیریست 

   تو روباهی ترا چه جای شیریست

که باشی تو که گیری دامن من  

  که ترسد سایه از پیراهن من

 

عاشق ناامید بر جای ماند و گفت :

ای بت دلفروز این چه حکایت است که در نهان شعرم می فرستی ودیوانه ام می کنی و اکنون روی می پوشی و چون بیگانگان از خود می رانیم؟

دختر با مناعت پاسخ داد که :

از این راز تو اگاه نیستی و نمی دانی که آتشی که در دلم زبانه می کشد و هستی ام را خاکستر می کند به نزدم چه گرانبهاست . چیزی نیست که با جسم خاکی سر و کار داشته باشد . جان غمدیده من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست . ترا همین بس که بهانه این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانم دور شوی !

پس از این سخن رفت  غلام را شیقته تر از پیش بر جای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد.

روزی دختر عاشق تنها میان چمنها می گشت و می خواند :

 

  الاای باد شبگیری گذر کن  

   ز من آن ترک یغما را خبر کن    

بگو کزتشنگی خوابم ببردی 

  ببردی تابم وتابم ببردی

 

چون دریافت که برادر شعر را میشنود کلمه ترک یغما را به سرخ سقا  یعنی سرخ رویی که هر روز آب برایش می آورد تبدیل کرد 

 اما ازآن پس برادر به خواهر خویش بدگمان شد . 

 

ادامه نوشته

بیو بیو که دلم سیت تنگه


گل نازدارُم مه شوگارُم
گل نازدارُم مه شوگارُم

بیو بیو که دلم سیت تنگه

ندونم تا کی دلت چی سنگه
بهار اُوَی با گل گندم
مو تهنا با درد تو مندم
ولم کردی با دل پر دردم
دلم خینه دی ز حرفا مردم
گودی که با بهار اییام سی چه پَ نی یویی
حالا دیه باور ایکنم که تو بی بفایی
ز دیرت رَدم مکن تو چینو گل نازدارم
بیو که بی تو دیه مه رده ز ای شوگارم

دلــم ز نازکـی خود شکست در غـم عشــق



چو شـب به راه تو مانـدم که مـاه من باشی
چــراغ خلــوت ایـن عاشـــق کــهــــن باشی
به ســان سبـزه پریشـان سرگـذشت شـبم
نیـامــدی تـو کـه مهتـــاب این چمـــن باشی
تو یـار خواجـه نگشتــی به صـد هنــر هیهات
کــه بـــر مـــــراد دل بـی‌قـــــرار مـــن باشی
وصـــال آن لـب شیـریـن به خســروان دادند
تـو را نصیـب همیــن بـس که کوهکـن باشی
دلــم ز نازکـی خود شکست در غـم عشــق
و گـر نـه از تـو نیــایــد که دل‌شـکـــن باشی

چرچر


چر چر. حشره اي كه در هنگام بردداشت گندم در خوزستان معمولا پيدا مي شود وطالب نم و رطوبت وروشنايي

چراغ است .چون در طول روز ناپديد مي شود

 اين حشره در روستاهاي همجوار مزارع بهو فور ديده مي شود

وفعاليت اين موجود بيشتر شب است

ودر ماه هاي خردادو تيرو مردادوشهريور انسانهاي زيادي از اين حشره اسيب مي بينند

بيشترين قسمت اسيب ديدگي معمولا دور چشمها گردن وپايين شكم مي باشد

هر جاي بدن كه عرق كرده واين حشره از انجا عبور كند به صورت زخم سطحي بروز مي كند وگاهي هم عمقي

واگر مرتب با اب و صابون تميز نشود احتمال عفونت دارد

و قرار بوده كه در پاركها ي شهر هاي ديگر پخش كنيم ببينيم كه در شرايط اب و هوايي ديگر چطور رشد مي كند

كه اگر شد صادر كنيم

در صورتي كه شما هم اطلاعاتي از اين حشره داريد ممنون مي شويم مرقوم بفرماييد

در ضمن اسم علمي اين حشره را هم نمي دانم

سوالات بي جواب

1-مدت عمر حشره

2-شيوه زندگي .گروهي يا زوجي

3-توليد مثل

4-وطن اصليش

5-تغذيه

6-ايازخمهاي بجا مانده حشره از بزاقش توليد مي شود ؟

7-





كسی كه حرف دلش را نگفت من بودم


اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
كسی كه حرف دلش را نگفت من بودم

دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم

نشد جواب بگیرم سلام هایم را
 
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم

 چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای كنم انگار كوهكن بودم

قدرتو بیشتر میدونم حالا که برگشتی خونه

 

قدرتو بیشتر میدونم حالا که برگشتی خونه
قدرتو حالا میدونم ، سرتو بزار رو شونه

وقتی که اینجا نبودی ، همه چی خاکستری بود
رنگی رو چشام نمی دید ، حال و روزم دیدنی بود

تو نبودی که ببینی ؛ شب چجوری بی تو سر شد
تو نبودی که ببینی ، گونه های من چه تر شد

شب و روز من یکی بود ، گریه هام از بی کسی بود
دستای تورو می خواستم اینجا جات خیلی خالی بود

قدر تو بیشتر میدونم ، حالا که برگشتی خونم
قدر تو حالا میدونم ، بمون پیشم مهربونم

وقتی که اینجا نبودی من تورو صدات میکردم
آره تو اینجا نبودی ولی من نگات میکردم

شب و روز من یکی بود گریه هام از بی کسی بود
دستای تورو می خواستم اینجا جات خیلی خالی بود

محکــــوم عشـــقم گرفتار یار


محکــــوم عشـــقم گرفتار یار
مثــــــــل پـــــرنده هوادار یار
مثل یه سایـــه به همراه یار
بـــود و نبودم به دلخواه یار

هر چی که یار گفت دلم گفت بــــــــچشم
از گل و خار گفت دلــم گفت بــــــــچشم
هر جا که یار بود دلـــــــــــــم گفت برو
با گل و خار بود دلـــــــــــــم گفت بـرو

محکـــــــــــــــــــوم عشقـــــــــــــم

خون شد دل من به افسون یار
فکــر دل من پریشـــــــــون یار
گوشـه ی چشمام فقط جای یار
کار دو چشمـام تماشای یــــــار

یــــــار اگه جانــــــانه خریــــدار شد
دل گل ســــــرخ توی بـــــــازار شد
وای گل ســـــرخ دل من خـــار شد
هرچی شد از دسست همین یار شد

بخند تا


يه دزفولیه  رو به جرم قتل زن و مادر زنش داشتن محاكمه مي*كردن!
قاضي بهش مي*گه: شما مظنون به قتل همسرتون توسط ضربات چكش هستيد!
يهو يكي از افراد از پشت دادگاه داد مي*زنه: اي كثافت بي شرف!
دوباره قاضي مي*گه: در ضمن شما مظنون به قتل مادر زنتان با ضربات چكش هم هستيد!
دوباره اون فرد مي*گه: اي آشغال كثيف!
قاضيهاين دفعه ديگه عصباني مي*شه و مي*گه: آقاي محترم مي*دونم كه به خاطر اين بي رحمي و جنايت چقدر از اين آقا بدتون مياد، اما اگه يك بار ديگه از اينحرفاي رکيک بزنين ناچار مي*شم كه از دادگاه اخراجتون كنم!
طرف مي*گه:مساله اين نيست كه ازش بدم مياد، مشكل اينه كه من 15 ساله* كه همسايه*پاينم و در طي اين 15 سال هر وقت خواستم ازش چكش قرض بگيرم، گفته كه ماچكش نداريم!

---------------------------------------------
----------------------------------------------


دزفولیه تو گرداب رودخونه ی دز گیر افتاده بود و داشت غرق میشد . یهو دید که عزراییل اومده سراغش بهش گفت :اومیه جونمه گری؟ عزراییل: پ.ن پ اوممه گومت مترس مترس سر کلکی!!!

مترس مترس سر كلكي قسمتي از يك ترانه جنوبي است

ا دايه(مادر) او(اب) بردم مترس مترس سر كلكي

اي مادر مرا اب برد -مترس مترس سر كلكي(كلك وسيله اي كه كه با ان از روي اب مي گذرند)

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

من این زندان به جرم ِ مرد بودن می‌کشم، ای عشق

شنیدم ماجرای هر کسی، نازم به عشق خود
که شیرین‌تر ز هر کس، ماجرای دیگری دارم
اگر روزم پریشان شد، فدای تاری از زلفش
که هر شب با خیالش خواب‌های دیگری دارم
من این زندان به جرم ِ مرد بودن می‌کشم، ای عشق
خطا نسلم اگر جز این خطای دیگری دارم
اگر چه زندگی در این خراب آباد زندان است-
-
و من هر لحظه در خود تنگنای دیگری دارم
سزایم نیست این زندان و حرمان‌های بعد از آن
جهان گر عشق دریابد، جزای دیگری دارم
صباحی چند از صیف و شتا هم گرچه در بندم
ولی پاییز را در دل، عزای دیگری دارم
غمین باغ ِ مرا باشد بهار ِ راستین: پاییز
گه با این فصل، من سر ّ و صفای دیگری دارم

سالهاست كه مرده ام

به ساعت نگاه مي كنم:
حدود سه نصفه شب است
چشم مي بندم تا مبادا چشمانت را از ياد برده باشم
و طبق عادت كنار پنجره مي روم
سوسوي چند چراغ مهربان
وسايه هاي كشدار شبگردانه خميده
و خاكستري گسترده بر حاشيه ها
و صداي هيجان انگيز چند سگ
و بانگ آسماني چند خروس
از شوق به هوا مي پرم چون كودكي ام
و خوشحال كه هنوز
معماي سبز رودخانه از دور
برايم حل نشده است
آري!از شوق به هوا مي پرم
و خوب مي دانم
سالهاست كه مرده ام

زنده ياد حسين پناهي

رقص های فلکلوريك ایرانی :




بابا كرم :
در میان رقص های فلوکلور ایرانی، رقص " باباکرم " از رقصهای ایرانی است که ویژگیهای خاصی دارد ومنحصرا توسط مردان اجرا میشود. در " بابا کرم " از رقص شانه و کمر استفاده میشود و رقاص لباس سیاه و سفید جاهلی بر تن میکند و معمولا لنگی را بر گردن آویزان کرده و از آن در طول اجرای رقص استفاده میکند. رقص بابا کرم بازمانده از دهه 1320 شمسی و از رقصهای به اصطلاح " کوچه بازاری " و " تخته حوضی " است که بسیار مورد محبوبیت قرار گرفته. هايده کيشی پور، استاد رقص ایرانی داستان بابا کرم را اینطور تعريف می کند : « داستان بر می گردد به زمان رضا شاه و ماجرای کشف حجاب. یکی از این خانم های شازده، باغبان مسنی داشت به نام بابا کرم. هر وقت خانم به باغ مي آمد باغبان را صدا می کرد: بابا کرم چطوری؟ این باغبان به تدریج عاشق این خانم می شود و بعد از مدتی که خانم به فرنگ سفر می رود ، بابا کرم از عشق اون می میرد. همین می شود که در اذهان مردم بابا کرم به عنوان یک مرد عاشق شكل مي گيرد و آن رقص هم در آن زمان نشان دهنده حرکات یک مرد عاشق بوده.
در واقع بابا کرم از نمادهای نشان دهنده عشق مرد ایرانی به معشوقه اش هست. کسی که بخاطر دوری از دختر مورد علاقه اش جانش را از دست میدهد.
این آهنگ برای اولین بار با صدای حسین همدانیان اجرا شد که از آهنگهای فلوکلور ایرانی به حساب می آید :
هرچقدرناز کنی
ناز کنی
باز تو دلدار من
هرچقدر عشوه کنی
عشوه كني
باز تو غمخوار منی
با با کرم
دوست دارم
با با کرم
دوست دارم

ای دریغا دریغا که ندانسته گرفتار شدم
ای دریغا دریغا که ندانسته گرفتار شدم
از بر این جونخوشی نزد تو من خوار شدم
با با کرم
دوست دارم
با با کرم
دوست دارم