داستان بکتاش و رابعه از الهي نامه شيخ عطار است .
رابعه دختر کعب قزداري نخستين بانوي سخنور ايران است
و بعضي قطعات زيبا و دلاويز از وي باقي مانده است .
******************************
*بکتاش و رابعه*
(قسمت اول)

رابعه یگانه دختر کعب امیر بلخ بود .
چنان
لطیف و زیبا بود که قرار از دلها می ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر
مزگان در دلها می نشست. جانها نثار لبان مرجانی و دندانهای مرواریدوارش می
گشت . جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بی همتا ساخته بود
. رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شیرینی لب حکایت می کرد .
پدر نیز
چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منصرف نمی شد و فکر آینده دختر
پیوسته رنجورش می داشت . چون مرگش فرا رسید پسر خود حارث را پیش خواند
و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت . چه شهریارانی که این در گرانمایه را از
من خواستند و من هیچکس را لایق او نشناختم اما تو چون کسی را شایسته او
یافتی خود دانی تا به هر راهی که می دانی روزگارش را خرم سازی .
پسر گفته های پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت اما روزگار بازی دیگری پیش آورد .
روزی حارث
به مناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی خجسته بر پاساخت . بساط عیش در باغ
باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود . سبزه بهاری حکایت
از شور جوانی می کرد و غنچه گل به دست باد دامن می درید .آب روشن و صاف از
نهر پوشیده از گل می گذشت و از ادب سر بر نمی آورد تا بر بساط جشن نگهی
افکند. تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته بود و حارث چون خورشیدی بر آن
نشسته بود . چاکران و کهتران چون رشته های مروارید دورادور وی را گرفته
وکمر خدمت بر میان بسته بودند . همه نیکو روی و بلند قامت همه سرافراز و
دلاور .
اما از
میان همه آنها جوانی دلارا و خوش اندام چون ماه در میان ستارگان می درخشید و
بیننده را به تحسین وامیداشت .او نگهبان گنجهای شاه بود و بکتاش نام
داشت.بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتندواز شادی و سرور
سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک
آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند . لختی از هر سو نظاره کرد و ناگهان
نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقی گری در برابر شاه ایستاده بود و جلوه گری
می کرد . گاه با چهره ای گلگون از مستی میگساری می کرد و گاه رباب می نواخت
. گاه چون بلبل نغمه خوش سر می داد و گاه چون گل عشوه و ناز می کرد .
رابعه که
بکتاش را به آن دلفروزی دید آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را
فراگرفت.از آن پس خواب شب و آرام روز ازاو رخت بربست وطوفانی سهمگین در
وجودش پدید آمد . دیدگانش چون ابر می گریست و دلش چون شمع می گداخت . پس از
یکسال رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پای در آورد و در
بستر بیماریش افکند . برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند اما چه سود؟
چنان دردی کجا درمان پذیرد که جان درمان هم از جانان پذیرد
******************

رابعه
دایه ای داشت دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان . با حیله و چاره گری و نرمی
و گرمی پرده شرم را از چهره او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام
دختر داستان عشق خود را به غلام بر دایه آشکار کرد و گفت :
چنان عشقش مرا بی خویش آورد
که صد ساله غمم در پیش آورد
چنین بیمار و سرگردان از آنم
که می دانم که قدرش می ندانم
سخن چون می توان زان سرو من گفت
چرا باید ز دیگر کس سخن گفت
باری از
دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در
میان گذارد به قسمی که رازش بر کسی فاش نشود و خود برخاست و نامه ای نوشت :
الا ای غایب حاضر کجائی به پیش من نه ای آخر کجائی
بیا و چشم و دل را میهمان کن و گرنه تیغ گیر و قصد جان کن
دلم بردی و گر بودی هزارم نبودی جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه دان زان برنگیرم که من هرگز دل از جان برنگیرم
اگرآئی به دستم بازرستم و گرنه می روم هرجا که هستم
به هر انگشت درگیرم چراغی ترا می جویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آیی پدیدار و گرنه چون چراغم مرده انگار
پس از
نوشتن چهره خویش را بر آن نقش کرد و به سوی محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه
را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو سپرد که
گوئی سالهای سال آشنای او بوده است.
پیغام مهر
آمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق
محبوب پی برد دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. از آن پس روز و شب
با طبع روان غزلها می ساخت و به سوی دلبر می فرستاد . بکتاش هم پس از
خواندن هر شعر عاشقتر و دلداده تر می شد . مدتها گذشت . روزی بکتاش رابعه
را در محلی دید و شناخت و هماندم به دامنش آویخت اما به جای آنکه از دلبر
نرمی و دلدادگی ببیند با خشونت و سردی روبرو گشت .
چنان دختر از کار بکتاش برآشفت و از گستاخیش روی در هم کشید که با سختی او را راند و پاسخی جز ملامت نداد.
که هان ای بی ادب این چه دلیریست
تو روباهی ترا چه جای شیریست
که باشی تو که گیری دامن من
که ترسد سایه از پیراهن من
عاشق ناامید بر جای ماند و گفت :
ای بت دلفروز این چه حکایت است که در نهان شعرم می فرستی ودیوانه ام می کنی و اکنون روی می پوشی و چون بیگانگان از خود می رانیم؟
دختر با مناعت پاسخ داد که :
از
این راز تو اگاه نیستی و نمی دانی که آتشی که در دلم زبانه می کشد و هستی
ام را خاکستر می کند به نزدم چه گرانبهاست . چیزی نیست که با جسم خاکی سر و
کار داشته باشد . جان غمدیده من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست . ترا همین
بس که بهانه این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی دست از دامنم بدار که با
این کار چون بیگانگان از آستانم دور شوی !
پس از این سخن رفت غلام را شیقته تر از پیش بر جای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد.
روزی دختر عاشق تنها میان چمنها می گشت و می خواند :
الاای باد شبگیری گذر کن
ز من آن ترک یغما را خبر کن
بگو کزتشنگی خوابم ببردی
ببردی تابم وتابم ببردی
چون دریافت که برادر شعر را میشنود کلمه ترک یغما را به سرخ سقا یعنی سرخ رویی که هر روز آب برایش می آورد تبدیل کرد
اما ازآن پس برادر به خواهر خویش بدگمان شد .