بمناسبت اول مهر يه خاطره

مدرسه روستاي ما ديوار نداشت از همون مدرسه هايي بود كه بمناسبت 2500سال پادشاهي ساخته بودن خيلي قشنگ. بجاي ديوار درخت مورت بود ومعمولا ما از لاي درختان بيرون مي رفتيم.

لازم به توضيح مي دانم كه خوزستان تا ابانماه هواش گرمه ودوماه كه از مدرسه بگذره بازهم به اب سرد نياز هست

اون موقع اب سرد كن نبود وهر كس قمقمه اي داشت برا خودش. كه زود هم ابش تموم مي شد.

از قضا يه روز مدرسه اب نداشت خونه ما هم نزديك مدرسه بود به بچه گفتم قمقمه هاتون و بدين ببرم خونه اب بيارم براتون اونها هم قبول كردن .بيچاره نمي دانستند كه چه برنامه دارم براشون

قمقه ها رو گرفتم امدم خونه پر كردم اب داخلش هم فلفل پودري قرمز ريختم

برگشتم مدرسه و قمقه ها را به بچه ها دادم اونها هم چه كيف مي كردن از شدت تشنگي اونها هم شروع كردن به خوردن اب چشمتون روز بد نبينه

بچه ها همه اتيش گرفتن دهان بچه ها اتيش گرفت ابي هم نبود كه  دهانشونو ابي بزنن

با داد بچه ها اقاناظم امد . ودست اشاره بچه ها به سمت من بود.سعيد بيا دفتر ديگه مي دونستم كه بايد كتكو  بخورم

يادش بخير







ب


راغب اصفهانی در مجموعه فخیم محاضرات می‌نگارد:



راغب اصفهانی در مجموعه فخیم محاضرات می‌نگارد:

دو خراسانی با هم لاف گزاف می‌زدند و از مرده ریگ پدر و مادر سخن می‌راندند. اولی گفت: مادر من به اندازه‌ای ثروت داشت که حساب نداشت. برای نمونه طویله‌ای داشت که وقتی یک جفت اسب نر و ماده را از سر طویله رها می‌کردند، تا وقتی به آخر طویله می‌رسیدند، صد جفت می‌شدند. چه، طویله سخت بزرگ بود و اسبها میان راه با هم جفت می‌شدند و کره پدید می‌آوردند.

دومی فکری کرد و گفت: پدر مرحوم من چیزی نداشت و گازری می‌کرد و رخت‌های مردم را در رودخانه می‌شست و در آفتاب خشک می‌کرد و تیری چوبین داشت که روزهای ابری آن را به کار می‌برد. یعنی وقتی ابرها جلوی آفتاب را می‌گرفتند، او با تیر چوبینش ابرها را کنار می‌زد و آفتاب ظاهر می‌شد.

اولی با ریشخندی گفت: پس شب هنگام که می‌خوابید تیر چوبینش کجا می‌نهاد؟ دومی به آرامی جواب داد: در طویله مادرت! بیله تیر را بیله طویله می‌باید!

ادامه نوشته

شب چودربستم ومست ازمی نابش كردم


مینیاتور01

شب چودربستم ومست ازمی نابش كردم

ماه اگرحلقه به دركوفت جوابش كردم

دیدی آن ترك ختادشمن جان بودمرا؟

گرچه عمری به خطادوست خطابش كردم!

منزل مردم بیگانه چوشدخانه چشم

آنقدرگریه نمودم كه خرابش كردم

شرح داغ دل پروانه چوگفتم باشمع

آتشی دردلش افكندم وآبش كردم

غرق خون بودونمی مردزحسرت فرهاد!

خواندم افسانه شیرین وبه خوابش كردم!

دل كه خونابه غم بودوجگرگوشه درد

برسرآتش جورتوكبابش كردم!

زندگی كردن من مردن تدریجی بود!

آنچه جان كندتنم عمرحسابش كردم

من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی

 



من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی اي دوست

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی امان

یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی اي دوست

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا نگويند رقيبان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

زلف چون دوش رها تا به سر دوش مکن

Picture of the North


زلف چون دوش رها تا به سر دوش مکن

ای مه امروز پریشان ترم از دوش مکن

 

ای سر زلف سیه دیگرم آشفته مساز

این همه با مه من دست در آغوش مکن

 

مست و مدهوشم از آن لب سخن تلخ مگوی

بیش از این زهر به جام من مدهوش مکن

 

گوهر اشک مرا بین و ز چشمم مفکن

سخن مدعیان را گوهر گوش مکن

 

عهد کردی که کشی فرصت خود را روزی

فرصت ار یافتی این عهد فراموش مکن

ادامه نوشته

Yesterday

ديروز يكي از روزهاي زيباي خدا بود

كه پنجره هايش را بعضي ادمها كدر كردند

ديروز هم مثل برادرش يريروز با اه از ادم در گذشت

و زمانيكه فردا متولد مي شود

....................................؟

که زندان مرا باور مباد


که زندان مرا باور مباد
جز پوستی که بر استخوانم.
باروئی آری،
اما
گرد بر گرد جهان
نه فرا گرد تنهائی جانم.
آه
آرزو! آرزو!
***
پیازینه پوستوار حصاری
که با خلوت خویش چون به خالی بنشینیم
هفت دربازه فراز آید
بر نیاز و تعلق جان.
فرو بسته باد و
فرو بسته تر،
و با هر در بازه
هفت قفل ِ آهنجوش ِگران!
آه
آرزو!آرزو

يادم نمي رود


ادامه نوشته

لامصب

لامَصَّـب یا لامَذهَب یک اصطلاح عربی است . درست این کلمه لا مذهب است که به غلط به گونه های دیگری تلفّظ می شود .یعنی کسی که مذهبش قبول نیست . بی مذهب و بی دین است .این ناسزا را متعصبان بی خرد نسبت به مذاهب دیگر روا می دارند .امروزه بدون توجه به اصل معنی آن در جایی که شخص کلافه و خسته می شود همین طور بر زبان می آورد بی آنکه معنای درستش را بداند .

و حقیقت لاغرک میشی که قربانی ست.

  

وای بر ما ،با چنین کج داوری هامان!

مطلق و تمثال نیکی را

وای ازین بد باوری هامان!

مهر اهریمن چرا آخر

بر اهورا آفرین حاجات یزدانی ست؟

گر نکو بینی،همین گمراهی منفور،در معنی،

با دگر سان لفظ و دیگر صورت بغرنج،

چهره ای از ساده تر حاجات انسانی ست.

راستی که وای بر ما مردم نفرین شده ی کج بین

این چه بنیاد بد است آخر،چه ویرانی ست؟

تو به فریادم رس،ای مزدشت!

این_نمی دانم_ چه نادانی ست؟

هر کجا بد می روم،بی راه می گویم،بگوییدم.

به درستی آنچه من در این شکسته آینه ی ایام می بینم

خواب خرگوش و طلسم وحشت و غرقاب حیرانی ست.

ما غلامان و کنیزانیم،در این معبد افسون.

و دروغین و دروغان را خریداران.

ما بت افسانه را،با گوش فربه مان پرستاران،

و حقیقت لاغرک میشی که قربانی ست.

می‌دانستند دندان برای...



می‌دانستند دندان برای تبسم نیز هست و
تنها
بردریدند.
 

 
چند دریا اشک می‌باید
تا در عزای اُردواُردو مُرده بگرییم؟
 
چه مایه نفرت لازم است
تا بر این دوزخ‌دوزخ نابکاری بشوریم؟

واژه يابي


در گذشته پنداشته می‌شد که واژهٔ عشق ریشهٔ عربی دارد. ولی عربی و عبری هر دو از خانواده‌ٔ زبان‌های سامی‌اند، و واژه‌های ریشه‌دار سامی هماره در هر دو زبان عربی و عبری با معنی‌های همانند برگرفته می‌شوند. و شگفت است که واژهٔ «عشق» همتای عبری ندارد و واژه‌ای که در عبری برای عشق به کار می‌رود اَحَو (ahav) است که با عربی حَبَّ (habba) خویشاوندی دارد. ولی دیدگاه جدید پژوهشگران این است که واژهٔ «عشق» از iška اوستایی[۲] به معنی خواست، خواهش، گرایش ریشه می‌گیرد که آن نیز با واژهٔ اوستایی iš به معنی «خواستن، گراییدن، آرزو کردن، جست‌وجو کردن» پیوند دارد. هم‌چنین، به گواهی شادروان فره‌وشی، این واژه در فارسی میانه به شکلِ išt به معنی خواهش، گرایش، دارایی و توان‌گری، خواسته و داراک باز مانده‌است. خود واژه‌های اوستایی و سنسکریت نام برده شده در بالا از ریشهٔ هند و اروپایی(زبان آریاییان) نخستین یعنی ais به معنی خواستن، میل داشتن، جُستن می‌آید که ریخت نامی آن aisskā به چم خواست، گرایش، جست‌وجو است. گذشته از اوستایی و سنسکریت، در چند زبان دیگر نیز برگرفته‌هایی از واژهٔ هند و اروپایی نخستین ais بازمانده‌است.[۲] در عربی امروز نیز واژهٔ عشق کاربرد بسیاری ندارد و بیش‌تر حَبَّ (habba) و برگرفته‌های آن به کار می‌روند مانند: حب، حبیب، حبیبه، محبوب و دیگرها. فردوسی نیز که برای پاس‌داری از زبان فارسی از به کار بردن واژه‌های عربی آگاهانه و کوش‌مندانه خودداری می‌کند ولی واژهٔ عشق را به آسانی و باانگیزه به کار می‌برد و با آن که آزادی سرایش به او توانایی می‌دهد که واژهٔ دیگری را جای‌گزین عشق کند، واژهٔ حُب را به کار نمیبرد.

وصیت نامه فوق العاده زیبای حسین پناهی!



قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند!

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد!

در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می‌طلبم.

چه غریب ماندی ای دل نه غمی نه غمگساری



چه غریب ماندی ای دل نه غمی نه غمگساری

نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم، بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

سحرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته است

تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر برآرم

منم آن درخت پیری که نداشت برگ وباری

ادامه نوشته

آدم‌ها مثل کتاب‌ها هستند-قیصر امین پور

 

بعضی آدم‌ها جلدِ زرکوب دارند،
بعضی جلدِ سخت و ضخیم و بعضی نازک.
بعضی از آدم ها با کاغذ کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ خارجی.
بعضی از آدم‌ها ترجمه شده اند.
بعضی از آدم‌ها تجدیدِ چاپ می‌شوند
و بعضی از آدم‌ها فتوکپی  یا رونوشت  آدم‌های ِ دیگرند.
بعضی از آدم‌ها با حروف سیاه چاپ می شوند
و بعضی از آدمهاصفحاتِ رنگی دارند.
بعضی از آدم‌ها تیتر دارند، فهرست دارند،
و روی پیشانی ِ بعضی از آدم‌ها نوشته اند:
حق ِ هر گونه استفاده ممنوع و محفوظ است.
بعضی از آدم‌ها قیمتِ روی ِ جلد دارند،
بعضی از آدم‌ها با چند درصد تخفیف به فروش می‌رسند،
و بعضی از آدم‌ها بعد از فروش پس گرفته نمی‌شوند.
بعضی از آدم‌ها را باید جلد گرفت،
بعضی از آدم‌ها جیبی هستند و  می‌شود آنها را توی ِ جیب گذاشت،
بعضی از آدمها را می توان در کیف مدرسه گذاشت.
بعضی از آدم‌ها نمایش‌نامه اند و در چند پرده نوشته می‌شوند.
بعضی از آدم‌ها فقط جدول و سرگرمی و معما دارند
و بعضی از آدم‌ها فقط معلومات عمومی هستند!
بعضی از آدم‌ها خط خوردگی دارند،
و بعضی از آدم‌ها غلطِ چاپی دارند.
بعضی از آدم‌ها زیادی غلط دارند و بعضی غلط های زیادی!
از روی بعضی از آدم‌ها باید مشق نوشت
و از روی بعضی آدم‌ها باید جریمه نوشت
و با بعضی از آدم‌ها هیچ وقت تکلیف ما روشن نیست.
بعضی از آدم‌ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی ِ آن‌ها را بفهمیم.
و بعضی از آدم‌ها را باید نخوانده دور انداخت..

ريگي به كفش داشتن



این ضرب المثل یعنی فرد غیرقابل اطمینان است و مکر و حیله ای در سر دارد.

ریشه آن برمی گردد به اینکه در قدیم یکی از جاها برای پنهان کردن سلاح برای مواقع دفاع از خود و حمله به دشمن ساقه کفش بود. در ساقه پوتین یا چکمه شمشیر و خنجر و سنگ و ریگ می توان پنهان کرد که دیده نشود و موجب بدگمانی نشود ولی در موقع مقتضی از آن استفاده کرد.

وقتی می گویند فلانی ریگی به کفش دارد یعنی ظاهرا شخص سالم و بی خطری به نظر می آید اما در موقع مناسب باطن بد خود را ظاهر می کند و خطر می آفریند.

 

روزی روزگاری در سرزمینی بسیار دور، مرد دانا، شجاع و جنگاوری به نام سنجر زندگی می کردو او همیشه قبل از جنگیدن خوب فکر می کرد.

روزی حاکم به او گفت: قرار است کاروانی از هدایای بسیار گران قیمت به نشانه ی پایان جنگ به کشورمان وارد شود. من به این کاروان اعتماد ندارم. چون سال ها با این کشور در جنگ بوده ایم. شاید آوردن هدایا حیله باشد و نقشه ی شومی در سر داشته باشند.

سنجر تا رسیدن کاروان هدایا خوب فکر کرد. او به سربازان سپرد که کسی را با شمشیر و نیزه و خنجر به قصر راه ندهند. اما تازه واردان هیچ اسلحه ای همراه خود نداشتند. کاروان پادشاه کشور همسایه بدون هیچ مشکلی وارد قصر حاکم شد.

درست وقتی که فرستاده ی پادشاه کشور همسایه، پشت در اتاق حاکم منتظر ایستاده بود تا نامه ی صلح و هدایا را با او تقدیم کند. سنجر از راه رسید. رو به آن ها کرد و گفت: حاکم سرزمین ما منتظر ورود شما مهمانان عزیز است؛ اما من به عنوان رئیس تشریفات از شما می خواهم که چکمه هایتان را قبل از ورود به اتاق حاکم درآورید.با شنیدن این حرف، افراد تازه وارد و سردسته ی آنان به همدیگر نگاهی انداختند. رنگ صورتشان سرخ سرخ شد. یکی از آن ها بهانه آورد: ولی قربان! این لباس رسمی ماست. ما نمی توانیم بدون آن به حضور حاکم برسیم.

سنجر گفت: اما این قانون حاکم و قصر اوست. کسی نمی تواند آن را زیر پا بگذارد. حالا چکمه هایتان را درآورید.

آن چند نفر وقتی اصرار خود را بی فایده دیدند، ناگهان خم شدند و خنجرهای کوچک زهرآگین را از چکمه های خود بیرون آوردند. آن ها با سنجر درگیر شدند. سنجر که از قبل حیله ی آن ها را فهمیده بود و آمادگی جنگ را داشت، باشجاعت با آن ها جنگید و همه را دست بسته به ماموران کاخ تحویل داد.

حاکم به هوش و درایت سنجر آفرین گفت و به او هدیه داد. از آن روز به بعد به افرادی که در ظاهر خطرناک نیستند ولی در سرشان پر از نقشه است می گویند: حتماً ریگی به کفشش دارد.

کاش تو قحطی شقایق

،


بشینیم توی یه قایق، بزنیم دل و به دریا، منو وتو تنهایه تنها

عصر ما عصر فریبه

عصر اسمای غریبه

عطر پژمردن گلدون

چترهای سیاه تو بارون

شهر ما سرش شلوغه وعده هاش همه دروغه

آسموناش پر دوده قلب عاشقاش کبوده

کاش تو قحطی شقایق، بشینیم توی یه قایق، بزنیم دل و به دریا، منو وتو تنهایه تنها

***

خونه هامون پر نرده

پشت هر پنجره پرده

قفسها پر پرنده

لبای بدون خنده

چشما خونه سواله

مهربون شدن محاله

نه برای عشق میلی

 نه کسی به فکر لیلی

کاش تو قحطی شقایق، بشینیم توی یه قایق، بزنیم دل و به دریا، منو تو تنهایه تنها

****

اونقده میریم که ساحل

 از من و تو بشه غافل

قایق و با هم می رونیم

اونجا تا ابد می مونیم

جایی که نه آسمونش، نه صدای مردمونش، نه غمش نه جنب و جوشش، نه گلای گل فروشش، مثل اینجا آهنی نیست، مثل اینجا آهنی نیست

پس ببین یادت بمونه، کسی هم اینو ندونه

زنده بودیم اگه فردا، وعده ما لب دریا

زنده بودیم اگه فردا، وعده ما لب دریا

زنده بودیم اگه فردا، وعده ما لب دریا

گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو



گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو

که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو

آفتاب و فلک اندر کنف سایه توست

گر رود این فلک و اختر تابان تو مرو

ای که درد سخنت صافتر از طبع لطیف

گر رود صفوت این طبع سخندان تو مرو

اهل ایمان همه در خوف دم خاتمتند

خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو مرو

تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر

ور مرا می‌نبری با خود از این خوان تو مرو

با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است

در خزان گر برود رونق بستان تو مرو

هجر خویشم منما هجر تو بس سنگ دل است

ای شده لعل ز تو سنگ بدخشان تو مرو

کی بود ذره که گوید تو مرو ای خورشید

کی بود بنده که گوید به تو سلطان تو مرو

لیک تو آب حیاتی همه خلقان ماهی

از کمال کرم و رحمت و احسان تو مرو

هست طومار دل من به درازی ابد

برنوشته ز سرش تا سوی پایان تو مرو

گر نترسم ز ملال تو بخوانم صد بیت

که ز صد بهتر وز هجده هزاران تو مرو

چون می کنند با غم بی هم زبانیم؟

عكس غروب روز سه شنبه5/6/92زيبا كنار

گوش زمین به ناله من نیست آشنا

من طائر شکسته پر آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند

چون می کنند با غم بی هم زبانیم؟

گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود

برخواستی که بر سر آتش نشانیم

شمعم گریست، زار، به بالین، که شهریار

  من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

سنند ج عصر روز چهار شنبه در راه باز گشت به همدان