واژه پدر سوخته از کجا آمده است ؟


دانستنی ها | واژه پدر سوخته از کجا آمده است ؟ وقتی که در زمان یزدگرد عربها به ایران حمله کردند و ایران رو فتح کردند، مردم ایران را که دارای دین زرتشت بودند و آتش پرست، کافر نامیدند و اونها رو مجبور کردند که به دین اسلام روی بیاورند.
 

در این میان گروهی خودشان به دین اسلام گرویدند و گروهی هم از ترس مسلمان شدند، چون می دیدند که افرادی که مسلمان نشوند را میکشند.

اعراب افرادی را که مسلمان نمی شدند، مردها و سرپرست خانواده را در آتش میسوزاندند تا دیگران یاغی گری نکنند، و زنان آنها را به کنیزی و بچه ها را برای نوکری و کلفتی می بردند.

این بچه ها بزرگ شدند و در خانه اعراب کار میکردند و خود اعراب هم بچه هائی هم سن اونها داشته اند، وقتی ازصاحب خانه میپرسیدند که این بچه تو است (کلفت و نوکرها)، میگفته:

” نه، این پدر سوخته است ” یعنی بچه ما نیست، نوکر و کلفتی است که پدرش در جریان فتح ایران سوزانده شده است

به این نوکر و کلفت ها میگفته اند: "پدر سوخته"

اگه همصدام بودي


تقديم به دوستان عزيزي كه همواره وجودشان تحمل دشواري ها را اسان

و يادشان ايجاد شوق براي ادامه ست

اگه همصدام بودي


اگه همصدام بودي هيچكي حريفم نمي‌شد


كوه اگه رو شونه‌هام بود كمرم خم نمي‌شد


تو اگه خواسته بودي ...


تو اگه خواسته بودي تو اگه مونده بودي


موندني ترين بودم عمر صِدام كم نمي‌شد

اگه همصدام بودي
اگه همصدام بودي هيچكي حريفم نمي‌شد


كوه اگه رو شونه‌هام بود كمرم خم نمي‌شد

اگه زخمي مي‌شدم به دست تو مرهم بود


زخم قيمتي من محتاج مرهم نمي‌شد


اگه بارون عزيز با تو بودن مي‌گرفت


گل سرخ قصه‌مون تشنه شبنم نمي‌شد



تو اگه خواسته بودي ...


تو اگه خواسته بودي تو اگه مونده بودي


موندني‌ترين بودم عمر صدام كم نمي‌شد

تو اگه خواسته بودي ...
تو اگه خواسته بودي تو اگه مونده بودي


موندني‌ترين بودم عمر صدام كم نمي‌شد

اگه همصدام بودي، آخ اگه همصدام بودي

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم


یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میــان لاله و گـــل آشیـــانـــی داشتم
گــرد آن شمع طرب می سوختـم پروانه وار
پــای آن ســـرو روان اشـــک روانـــی داشتــم
آتشـم بر جــان ولی از شکــوه لب خاموش بود
عشــق را از اشــک حســرت ترجمــانی داشتــم
چــون سرشک از شــوق بــودم خاکــبوس در گــهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خــزان با ســـرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمیــن با مــاه و پرویــن آسمــانی داشتــم
درد بــی عشقــي زجانــم بـرده طاقت ورنه من
داشــتــــــم آرام تــا آرام جــــانـــــی داشــــتـــــم
بلبــل طبعــم «رهی» باشـــد زتنهـــایی خمــــوش
نـغــمـــه‌هــا بـــودی مــــرا تـــا هــم زبانـــی داشتــــم

غرور در عبادت


 

روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى مى‏گذشت. در راه به عبادت‏گاهى رسید كه عابدى در آن‏جا زندگى مى‏كرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى كه به كارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آن‏جا گذشت.
وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان‏جا ایستاد و گفت: خدایا من از كردار زشت خویش شرمنده‏ام. اكنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش كند، چه كنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند كرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه‏كار محشور مكن.
در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود كه به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب كردیم و تو را با این جوان محشور نمى‏كنیم، چرا كه او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ

وقتی شکنجه گر تویی،شکنجه اشتباه نیست


رو به تو سجده میکنم دری به کعبه باز نیست

بس که طواف کردمت مرا به حج نیاز نیست

به هر طرف نظر کنم،نماز من نماز نیست

*****

مرا به بند می کشی ازین رهاترم کنی

زخم نمی زنی به من که مبتلاترم کنی

از همه توبه میکنم بلکه تو باورم کنی

*****

قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد

تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد

*****

عذاب میکشم ولی عذاب من گناه نیست

وقتی شکنجه گر تویی،شکنجه اشتباه نیست

پشت سر مسافر اب ريختن

 

 

پشت سر مسافر آب ریختن- حتما بسیاری از ما ایرانیان این سنت را تا کنون یا مشاهده نمودیم و یا خود بجا آوردیم. رسمی زیبا که بسیاری از ایرانیان با شدت بیشتری در گذشته و امروزه کمرنگ تر برگزار می نمایند. براستی فلسفه پشت سر مسافر آب ریختن چیست؟ این عمل دارای چندین کارکرد و اهمیت جامعه شناختی می باشد از جمله اینکه:

1. به مسافر آرامش می دهد و ریختن آب پشت سر مسافر از سوی بدرقه کنندگان موجب احساس صمیمیت بیشتر و افزایش همبستگی اجتماعی می شود.

2. انجام این عمل بواسطه اینکه دانش عامیانه است موجب می شود تا با ریختن آب پشت سر مسافر، بدرقه کنندگان اطمینان حاصل کنند که مسافرشان بر می گردد.

3. ریختن آب پشت سر مسافر از جنبه باستان شناس ریشه در تقدس آب در ایران باستان دارد که در غالب این سنت متجلی شده است.

4. موجب افزایش اعتماد به نفس مسافر خواهد شد.

آنچه در متون مختلف در مورد فلسفه پشت سر مسافر آب ریختن در ایران آمده اینکه :هرمزان در سمت فرمانداری خوزستان( در زمان یزدگرد سوم: آخرین شاه ساسانی) انجام وظیفه می‌کرد. هرمزان که یکی از فرمانداران جنگ قادسیّه بود. بعد از نبردی در شهر شوشتر و زمانی که هرمزان در نتیجه خیانت یک نفر با وضعی ناامید کننده روبرو شد، نخست در قلعه‌ای پناه گرفت و به ابوموسی اشعری، فرمانده مسلمانان آگاهی داد که هر گاه او را امان دهد، خود را تسلیم وی خواهد کرد. ابوموسی اشعری نیز موافقت کرد از کشتن او بگذرد و ویرا به مدینه نزد عمربن الخطاب بفرستد تا خلیفه درباره او تصمیم بگیرد.

پس از اینکه اعراب هرمزان را وارد مدینه کردند، … لباس رسمی هرمزان را که ردائی از دیبای زربفت بود که اعراب تا آن زمان به چشم ندیده بودند، به او پوشاندند و تاج جواهرنشان او را که «آذین» نام داشت بر سرش گذاشتند و وی را به مسجدی که عمر در آن خفته بود، بردند تا عمر تکلیف هرمزان را تعیین سازد. عمر در گوشه‌ای از مسجد خفته و تازیانه‌ای زیر سر خود گذاشته بود...… سپس عمر از خواب برخاست. عمر نخست کمی با هرمزان گفتگو کرد و سپس فرمان داد، او را بکشند.

هرمزان درخواست کرد پیش از کشته شدن به او کمی آب آشامیدنی بدهند. عمر با درخواست هرمزان موافقت کرد و هنگامی که ظرف آب را به دست هرمزان دادند، او در آشامیدن آب درنگ کرد. عمر سبب این کار را پرسش نمود. هرمزان پاسخ داد، بیم دارد، در هنگام نوشیدن آب، او را بکشند. عمر قول داد تا آن آب را ننوشد، کشته نخواهد شد.

پس از اینکه هرمزان از عمر این قول را گرفت، کیاست به خرج داد و در اقدامی زیرکانه و هوشمندانه آب در دستش را با کاسه آن بر زمین انداخت و آن آب روی زمین ریخت. عمر هم که دید مغلوب هوش و فراست و نکته سنجی و کیاست و سیاست ایرانیان شده  به قول خود وفا کرد و از کشتن او درگذشت. این باعث بوجود آمدن فلسفه ای شد که با ریختن آب بر زمین، یعنی زندگی دوباره به شخصی داده می شود تا مسافر برود و سالم بماند

من دارم تو آدمکها میمیرم ، تو برام از پریها قصه میگی  

1366


ای پرنده مهاجر ، ای پر از شهوت رفتن  

فاصله قد یه دنیاست ، بین دنیای تو با من  

تو رفیق شاپرکها ، من تو فکر گلمون  

تو پی عطر گل سرخ ، من حریص بوی نونم  

دنیای تو بینهایت همه جاش مهمونی نور  

دنیای من یه کف دست روی سقف سرد یک گور  

من دارم تو آدمکها میمیرم ، تو برام از پریها قصه میگی  

من توی حیله وحشت میپوسم ، برام از خنده چرا قصه میگی  

کوچه پس کوچه خاکی ، در و دیوار شکسته  

آدمهای روستایی ، با پاهای پینه بسته  

پیش تو یه عکس تازه است واسه آلبوم قدیمی  

یا شنیدن یه قصه است از یه عاشق قدیمی  

برای من زندگی اینه ، پر وسوسه پر غم  

یا مثل نفس کشیدن ، پر لذت دمادم  

ای پرنده مهاجر ، ای همه شوق پریدن    

خستگی کوله بار ، روی رخوت تن من 

مثل یک پلنگ زخمی پر وحشته نگاهم  

میمیرم اما هنوزم دنبال یه جون پناهم  

نباید مثل یه سایه ، زیر پاها زنده باشیم  

مثل چتر خورشید باید روی برج دنیا واشیم

ای دوریت آزمونِ تلخِ زنده‌به‌گوری!

 

چه بی‌تابانه می‌خواهمت

ای دوریت آزمونِ تلخِ زنده‌به‌گوری!

چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم!

بر پُشتِ سمندی

گویی

نوزین

که قرارش نیست.

و فاصله

تجربه‌یی بیهوده است.

بوی پیرهنت،

این‌جا

و اکنون.

کوه‌ها در فاصله

سردند.

دست

در کوچه و بستر

حضورِ مأنوسِ دستِ تو را می‌جوید،

و به راه اندیشیدن

یأس را

رَج می‌زند.

بی‌نجوای انگشتانت

فقط.

و جهان از هر سلامی خالی‌ست.


اما نیم‌شبی من خواهم رفت؛


اما نیم‌شبی من خواهم رفت؛

از دنیایی که مالِ من نیست،

از زمینی که به بیهوده مرا بدان بسته‌اند.

و تو آن‌گاه خواهی دانست، خونِ سبزِ من!

خواهی دانست که جای چیزی در وجودِ تو خالی‌ست.

و تو آنگاه خواهی دانست،

پرنده‌ی کوچکِ قفسِ خالی و منتظرِ من!

خواهی دانست که تنها مانده‌ای با روحِ خودت

و بی‌کسی‌ات را دردناک‌تر خواهی چشید زیرِ دندانِ غم‌ات:

غمی که من می‌برم

غمی که من می‌کشم...

و من،جاودانه به صورتِ دردی که زیرِ پوستِ توست مسخ گشته‌ام.

احمد شاملو

صلاح کار کجا و من خراب کجا



ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم بفرما از این جناب کجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

کاش من و تو میفهمیدیم اومدنی رفتنیه

وقتی که گل در نمیاد،سواری اینور نمیاد کوه و بیابون چی چیه؟
وقتی که بارون نمیاد،ابر زمستون نمیاد این همه ناودون چی چیه؟
حالا تو دست بی صدا دشنه ی ما شعر و غزل
قصه ی مرگ عاطفه هوای خوب بغل بغل

انگار با هم غریبه ایم،خوبی ما دشمنیه

تقصیر این قصه ها بود،تقصیر این دشمنا بود
اونا اگه شب نبودن سپیده امروز با ما بود

کسی حرف منو انگار نمیفهمه
مرده زنده،خواب و بیدار نمی فهمه
کسی تنهاییمو از من نمی دزده
درد ما رو در و دیوار نمیفهمه

واسه ی تنهایی خودم دلم میسوزه
قلب امروزی من خالی تر از دیروزه

سقوط من در خودمه ، سقوط ما مثل منه
مرگ روزای بچگی از روز به شب رسیدنه

دشمنیا مصیبته،سقوط ما مصیبته،مرگ صدا مصیبته، مصیبته حقیقته،حقیقته مصیبته


تقصیر این قصه ها بود،تقصیر این دشمنا بود
اونا اگه شب نبودن سپیده امروز با ما بود

در امان نیستم من،



نمی‌توانم باشم،
هیچکس نمی‌تواند باشد.
همه گرداگرد خود را می‌پایند،
هنگامی که سخن می‌گویند، زمزمه می‌کنند یا می‌اندیشند.
همه سر به سویی می‌گردانند،
هرگاه کسی به درون می‌آید، همه لبخند ساختگی می‌زنند.
از یکدیگر می‌پرهیزند و می‌لرزند.
در این سرزمین،
بر پهنه این خاک،
در این مکان،
جهان امروز
تنابنده‌ای نیست که راحت سر به بالین بتواند نهاد،
بی‌آنکه نخست پنجره را ببندد،
بی‌آنکه پس و پشت قفسه‌ها را بازرسد،
بی‌آنکه دو بار کلید قلبش را بچرخاند.

تنابنده‌ای نیست که بی‌هراس از ناتمام ماندن بشقابش بر سفره تواند نشست.
چرا که دور نیست، با نخستین لقمه، کوبه در به صدا درآید،
که دو مرد، به طلب رییس خانواده به خانه درآیند،
که او را با خود به کوچه کشند،
همچنان که کودکان به نگاهی ممنوع در حادثه می‌نگرند،
همچنان که مادر به اقناع آنان می‌کوشد، که:

چیز مهمی نیست، پدر با دوستان خویش انجام کاری فوری را از خانه بیرون رفته‌است.

اما پدر هیچگاه باز نمی‌گردد.


گوبینو آلخاندو کاریدو

حكايتي از كليله و دمنه


بازرگانی بود بسیار مال اما به غایت زشت‌روی و گران‌جان،

و زنی داشت روی چون حاصل نیکوکاران و زلف چون نامه گنه‌کاران.

 شوی بر او به بلاهای جهان، عاشق و او نفور و گریزان،

 که به هیچ تاویل، تمکین نکردی و ساعتی حتی به مراد او نزیستی ...

  و مرد هر روز مفتون‌تر می‌گشت.

تا یک شب، دزدی در خانه ایشان رفت. بازرگان در خواب بود.

 زن از دزد بترسید و شوی را محکم در کنار گرفت.

 بازرگان از خواب درآمد و گفت: این چه شفقت است و به کدام وسیلت، سزاوار این نعمت گشته ام؟

 و چون دزد را بدید، آواز داد که: ای شیرمرد مبارک قدم! آن چه خواهی حلال بادت. ببر که به یمن قدم تو این زن بر من مهربان شد.

 

ابو علي سينا و ادويه فروش


عبید زاکانی در رساله دلگشا، حکایتی از ابن سینا را این گونه نقل کرده است:

در آن تاریخ که ابوعلی سینا از همدان از علاءالدوله بگریخت و متوجه بغداد شد، چون به آن دیار برسید، بر کنار شط مردکی هنگامه کرده بود و ادویه می‌فروخت و دعوی طبیبی می‌کرد. بوعلی لختی آنجا به تفرج ایستاد. زنی قاروره‌ای از آن بیماری باز آورد و طبیب‌نما در آن نگاه کرد. پس گفت: این بیمار، جهود است. باز نگاه کرد و گفت: تو خدمتکار این بیماری. گفت: آری. باز نگاه کرد و گفت: خانه این بیمار در طرف مشرق است. گفت: آری. گفت: دیروز ماست خورده است. گفت: آری.

مردم از علم مرد تعجب بنمودند و ابوعلی حیرت آورد. چندان توقف نمود که او از کار فارغ شد. پیش رفت و گفت: اینها از کجا معلوم کردی؟ گفت: از آنجا که تو را نیز شناختم که ابوعلی هستی. ابن سینا گفت: این مشکلتر!

پس چون در دانستن الحاح نمود، مرد گفت: آن زن چون قاروره به من بنمود، غیار (گردنبند مخصوص یهود) بر گردنش بود، دانستم که جهود است. و جامه‌هایش کهنه بود، دانستم که خادمه کسی باشد و چون جهود خدمت مسلمان نکنند، دانستم که مخدوم نیز جهود باشد. و پاره‌ای ماست بر جامه‌اش چکیده بود، دانستم که در آن خانه ماست خورده‌اند. و قدری به بیمار داده‌اند. و چون خانه جهودان این شهر در مشرق است، گفتم که سرایش در مشرق باشد.

ابن سینا گفت: اینها درست و مسلم. مرا چون شناختی؟ گفت: امروز خبر در رسید که بوعلی از علاءالدوله گریخته. دانستم که اینجا آید و دانستم که غیر تو کسی را ذهن، بدین بازی نرسد که من کردم