ندانمت به حقیقت که در جهان به چه مانی
ندانمت به حقیقت که در جهان به چه مانی
جهان و هر چه در او هست، صورتند و تو جانی
به پای خویشتن در آیند، عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری، ز خویشتن برهانی
مرا مپرس که چونی؟ به هر صفت که تو خواهی
مرا مگو که چه نامی؟ به هر لقب که تو خوانی
چنان به نظره اول ز شخص میببری دل
که باز مینتواند گرفت، نظره ثانی **
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پردهها به در افتاد رازهای نهانی
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
چو پیش خاطرم آید، خیال صورت خوبت
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی **
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
که پیر داند، مقدار روزگار جوانی **
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته، چه دانی؟ **
من ای صبا! ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو میروی به سلامت، سلام ما برسانی **
سر از کمند تو سعدی، به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی، بکش چنان که تو دانی **