دلم سرگشته می‏دارد سر زلف پریشانت
چه می‏خواهد از این مسکین سرگردان، نمی‏دانم.


به امید وصال تو دل خود شاد می‏دارم
جز این، درد دل خود را دگر درمان نمی‏دانم.

عجب‏تر آن‏که می‏بینم جمال تو به هرجایی
نمی‏دانم که می‏بینی، من نادان نمی‏دانم.

همی ‏دانم که روز و شب همه روشن به‏روی توست
ولیکن آفتابی یا مه تابان، نمی‏دانم

به زندان دو عالم گر عراقی، پای ‏بندم شد
رها خواهم شدن یا نه از این زندان، نمی‏دانم