دلم سرگشته میدارد سر زلف پریشانت
دلم سرگشته میدارد سر زلف پریشانت
چه میخواهد از این مسکین سرگردان، نمیدانم.
به امید وصال تو دل خود شاد میدارم
جز این، درد دل خود را دگر درمان نمیدانم.
عجبتر آنکه میبینم جمال تو به هرجایی
نمیدانم که میبینی، من نادان نمیدانم.
همی دانم که روز و شب همه روشن بهروی توست
ولیکن آفتابی یا مه تابان، نمیدانم
به زندان دو عالم گر عراقی، پای بندم شد
رها خواهم شدن یا نه از این زندان، نمیدانم
چه میخواهد از این مسکین سرگردان، نمیدانم.
به امید وصال تو دل خود شاد میدارم
جز این، درد دل خود را دگر درمان نمیدانم.
عجبتر آنکه میبینم جمال تو به هرجایی
نمیدانم که میبینی، من نادان نمیدانم.
همی دانم که روز و شب همه روشن بهروی توست
ولیکن آفتابی یا مه تابان، نمیدانم
به زندان دو عالم گر عراقی، پای بندم شد
رها خواهم شدن یا نه از این زندان، نمیدانم
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۲ ساعت ۵:۳۸ ب.ظ توسط
|