*بکتاش و رابعه*
از اين
واقعه ماهي گذشت و دشمني بر ملک حارث حمله ور گشت و سپاهي بيشمار بر او
تاخت. حارث هم پگاهي با سپاهي چون بختش جوان از شهر بيرون رفت. خروش کوس
گوش فلک را کر کرد و زمين از خون دشمنان چون لاله رنگين شد. اجل چنگال خود
را به قصد جان مردم تيز کرد و قيامت برپا گشت.
حارث سپاه را به سويي جمع
آورد و خود چون شير بر دشمن حمله کرد. از سوي ديگر بکتاش با دو دست شمشير
ميزد و دلاوريها مينمود. سرانجام چشمزخمي بدو رسيد و سرش از ضربت شمشير
دشمن زخم برداشت. اما همين که نزديک بود گرفتار شود، شخص رو بستۀ سلاح
پوشيدهاي سواره پيشصف درآمد و چنان خروشي برآورد که از فرياد او ترس در
دلها جاي گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و يک سر به سوي بکتاش
روان گشت. او را برگرفت و به ميان صف سپاه برد و به ديگرانش سپرد و خود
چون برق ناپديد گشت. هيچ کس از حال او آگاه نشد و ندانست که کيست. اين
سپاهي دلاور، رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشيد.
اما به محض آن که
ناپديد گشت سپاه دشمن چون دريا به موج آمد و چون سيل روان گشت و اگر
لشکريان شاه بخارا به کمک نميشتافتند دياري در شهر باقي نميماند. حارث پس
از اين کمک، پيروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبيد نشاني از او
نجست. گويي فرشته اي بود که از زمين رخت بربست. همين که شب فرا رسيد، و
قرص ماه چون صابون، کفي از نور بر علم پاشيد؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلي
سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه اي به او نوشت:
چه افتادت که افتادي به خون در چو من زين غم نبيني سرنگونتر
همه شب همچو شمعم سوز در بر چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چه ميخواهي ز من با اين همه سوز که نه شب بودهام بيسوز نه روز
چنان گشتم ز سوداي تو بيخويش که از پس ميندانم راه و از پيش
اگر اميد وصل تو نبودي نه گردي ماندي از من نه دوري
نامه مانند مرهم درد، بکتاش را تسکين داد و سيل اشک از ديدگانش روان ساخت و به دلدار پيغام فرستاد:
که جانا تا کيم تنها گذاري سر بيمار پرسيدن نداري
چو داري خوي مردم چون لبيبان دمي بنشين به بالين غريبان
اگر يک زخم دارم بر سر امروز هزارم هست بر جان اي دل افروز
ز شوقت پيرهن بر من کفن کن شد بگفت اين وز خود بيخويشتن شد
چند روزي گذشت و زخم بکتاش بهبود يافت.
* * *
رابعه
روزي در راهي به رودکي شاعر برخورد. شعرها براي يکديگر خواندند و سؤال و
جواب ها کردند. رودکي از طبع لطيف دختر در تعجب ماند چون از عشقش آگاه گشت
راز طبعش را دانست و چون از آن جا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا، که به
کمک حارث شتافته بود، رسيد. از قضا حارث نيز براي عذرخواهي و سپاسگذاري
همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانهاي برپا شد و بزرگان و شاعران
بار يافتند. شاه از رودکي شعر خواست. او هم برپا خاست و چون شعرهاي دختر را
به ياد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام
گويندۀ شعر را از او پرسيد. رودکي هم مست مي و گرم شعر، بيخبر از وجود
حارث، زبان گشاد و داستان را چنان که بود بيپرده نقل کرد و گفت شعر از
دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامي اسير گشته است چنان که نه خوردن
ميداند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهاني براي معشوق نامه
فرستادن کاري ندارد. راز شعر سوزانش جز اين نيست.
حارث داستان را شنيد و
خود را به مستي زد چنان که گويي چيزي نشنيده است. اما چون به شهر خود
بازگشت دلش از خشم مي جوشيد و در پي بهانهاي ميگشت تا خون خواهر را فرو
ريزد و ننگ را از دامان خود بشويد.
بکتاش نامههاي آن ماه را که سراپا
از سوز درون حکايت مي کرد يکجا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجي جاي
داده بود. رفيقي داشت ناپاک که ازديدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به
گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامهها را برخواند همه را نزد شاه برد.
حارث به يکباره از جا دررفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در
همان دم کمر قتل خواهر بست. ابتدا بکتاش را به بند آورد و در چاهي محبوس
ساخت، سپس نقشۀ قتل خواهر را کشيد. فرمود تا حمامي بتابند و آن سيمتن را در
آن بيافکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد.
دژخيمان کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند.
دختر فريادها کشيد و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهي، بلکه
آتش عشق، شور طبع، شعر سوزان، آتش جواني، آتش بيماري و سستي، آتش مستي، آتش
از غم رسوايي، همۀ اين ها چنان او را ميسوزاندند که هيچ آبي قدرت خاموش
کردن آنها را نداشت. آهسته خون از بدنش ميرفت و دورش را فراميگرفت. دختر
شاعر انگشت در خون فرو ميبرد و غزلهاي پر سوز بر ديوار نقش ميکرد.
همچنان که ديوار با خون رنگين ميشد چهرهاش بيرنگ ميگشت و هنگامي که در
گرمابه ديواري نانوشته نماند در تنش نيز خوني باقي نماند. ديوار از شعر پر
شد و آن ماهپيکر چون پارهاي از ديوار برجاي خشک شد و جان شيرينش ميان خون
و آتش و اشک از تن برآمد.
روزديگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون
زعفران از پاي تا فرق غرق در خون ديدند. پيکرش را شستند و در خاک نهفتند و
سراسر ديوار گرمابه را از اين شعر جگرسوز پر يافتند:
نگارا بي تو چشمم چشمهسار است همه رويم به خون دل نگار است
ربودي جان و در وي خوش نشستي غلط کردم که بر آتش نشستي
چو در دل آمدي بيرون نيايي غلط کردم که تو در خون نيايي
چو از دو چشم من دو جوي دادي به گرمابه مرا سرشوي دادي
منم چون ماهيي بر تابه آخر نميآيي بدين گرمابه آخر؟
نصيب عشق اين آمد ز درگاه گه در دوزخ کنندش زنده آگاه
سه ره دارد جهان عشق اکنون يکي آتش يکي اشک و يکي خون
به آتش خواستم جانم که سوزد چو جاي تست نتوانم که سوزد
به اشکم پاي جانان مي بشويم بخونم دست از جان مي بشويم
بخوردي خون جان من تمامي که نوشت باد، اي يار گرامي
کنون در آتش و در اشک و در خون برفتم زين جهان جيفه بيرون
مرا بي تو سرآمد زندگاني منت رفتم تو جاويدان بماني
چون بکتاش از اين واقعه آگاه گشت، نهاني فرار کرد و
شبانگاه به خانۀ حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر
دختر شتافت و با دشنه دل خويش شکافت.
نبودش صبر بي يار يگانه بدو پيوست و کوته شد فسانه