بعد دست تنهائی ام را می گیرم
روز که کوله بارش را می بندد
من دستم را می بُرم
با چاقوی دلهره
و دیگر سیبی در دستانم نیست
بعد دست تنهائی ام را می گیرم
و در هزار توی کوچه های دلم گم می شوم
کاش امشب پریشانی در پیچ هراس نباشد
اشک های من هنوز روی دیوار افسوس نخشکیده است
بارها با مهتاب تا آسمان رفته ام
در آنجا هم صاعقه می غرد
و من مثل برق به زمین خورده ام
یک شب سایه ی لبخند مهتاب را دیدم
روی آخرین دیوار کوچه مانده بود
خود را به همان دیوار دخیل بستم
صبح
دستانم پر از اجابت بودند
پس از آن هرشبم لیله القدر شد
و من در همهمه ی سکوت کوچه ها
تنهایی را آیه آیه زمزمه می کنم
و هر صبح دلم بسته ای را می گشاید
پر از مژده ی فردا
+ نوشته شده در سه شنبه شانزدهم مهر ۱۳۹۲ ساعت ۱۰:۸ ب.ظ توسط
|