دزفول  پارک رعنا۹۲/۳/۲/ساعت ۲۰.۱۴پنجشنبه

 

اي عزيز! اين حديث را گوش دار که مصطفي- عليه السلام- گفت: هر که عاشق شود
وآنگاه عشق پنهان دارد و بر عشق بميرد، شهيد باشد. هر چند مي کوشم که از عشق
در گذرم، عشق مرا شيفته و سرگردان مي داردو با اين همه، او غالب مي شود و من مغلوب با عشق کي توانم گوشيد!

کارم اندر عشق مشکل مي شود                     خان و مانم در سر دل مي شود
هر زمان گويم که بگريزم ز عشق             عشق پيش از من به منزل مي شود
دريغا عشق فرض راه است همه کس را. دريغا اگر عشق ِ خالق نداري باري عشق ِ مخلوق مهيا کن تا قدر اين کلمات تو را حاصل شود. دريغا از عشق چه توان گفت، و از عشق چه نشان شايد داد و چه عبارت توان کرد! در عشق قدم نهادن کسي را مسلم شود که با خود نباشد و ترک خود بکند و خود را ايثار عشق کند. عشق آتش است هر جا که باشد جز رخت ديگري ننهد. هر جا که رسد، سوزد و به رنگ خود گرداند.
 در عشق کسي قدم نهد کش جان نيست        با جان بودن به عشق در سامان نيست
درمانده عشق را از آن درمان نيست             کانگشت به هر چه برنهي عشق آن است
اي عزيز! به خدا رسيدن فرض است و لابد هر چه به واسطه آن به خدا رسند فرض باشد به نزديک طالبان. عشق بنده را به خدا رساند، پس عشق از بهر اين معني فرض راه آمد.
اي عزيز! مجنون صفتي بايد که از نام ليلي شنيدن جان توان باختن ، فارغ را از عشق ليلي چه باک و چه خبر! و آن که عاشق ليلي نباشد آنچه فرض راه مجنون بود او را فرض نبود. همه کس را آن ديده نباشد که جمال ليلي بيند و عاشق ليلي شود، تا آن ديده يابد که عاشق ليلي شود که اين عشق خود ضرورت باشد. کار آن عشق دارد که چون نام ليلي شنود گرفتار عشق ليلي شود. به مجرد اسم عشق عاشق شدن کاري طرفه و اعجوبه باشد.
ناديده هر آن کسي که نام تو شنيد            دل ، نامزد تو کرد و مهر تو گزيد
چون حسن و لطافت جمال تو بديد       جان بر سر دال نهاد و پيش تو کشيد
کار طالب آن است که در خود جز عشق نطلبد. وجود عاشق از عشق است، بي عشق چگونه زندگاني کند؟ حيات از عشق مي شناس و ممات بي عشق مي ياب.
    روزي دو که اندرين جهانم زنده                 شرمم بادا اگر به جانم زنده
    آن لحظه شوم از زنده که پيشت ميرم       وان دم ميرم که بي تو مانم زنده 
سوداي عشق از زيرکي جهان بهتر ارزد و ديوانگي عشق بر همه عقلها افزون آيد. هر که عشق ندارد مجنون و بي حاصل است. هر که عاشق نيست خودبين و پرکين باشدو خود راي بود. عاشقي بيخودي و بيراهي باشد. دريغا همه جهان و جهانيان کاشکي عاشق بودندي تا همه زنده و با درد بودندي.

عاشق شدن آيين چون من شيدايي است 

اي عاشق هر که نه عاشقست او خود رايي است

 در عالم پير هر کجا برنايي است               عاشق بادا که عشق خوش سودايي است
اي عزيز! پروانه قوت از عشق آتش خورد، بي آتش قرار نداردو در آتش وجود ندارد تا آنگاه که آتش عشق او را چنان گرداند که همه جهان آتش بيند؛ چون به آتش رسد خود را بر ميان زند. خود نداند فرقي کردن ميان آتش و غير آتس. چرا؟ زيرا که عشق، همه خود آتش است:
 اندر تن من جاي نماند اي بت بيش             الا همه عشق تو گرفت از پس و پيش
گر قصد کنم که برگشايم رگ خويش           ترسم که به عشقت اندر آيد سر نيش
چون پروانه خود را بر ميان زند، سوخته شود، همه نار شود، از خود چه خبر دارد؟ و تا با خود بود‍‍‍[و] در خود بود، عشق مي ديد. و عشق قوتي دارد که چون سرايت کند به معشوق، معشوق همگي عاشق را به خود کشد و بخورد. آتش عشق ، پروانه را قوّت مي دهد و او را مي پروراند تا پروانه پندارد که آتش، عاشق پروانه است. معشوق شمع همچنان با ترتيب و قوّت باشد، بدين طمع خود را بر ميان زند. آتش شمع که معشوق باشد با وي به سوختن درآيد تا همه شمع، با وي به سوختن درآيد تا همه شمع، آتش باشد، نه عشق و نه پروانه. و پروانه بي طاقت و قوّت اين مي گويد:
اي بلعجب از بس که تو را بلعجبي است      جان همه عشاق جهان از تو غمي است
مسکين دل من ضعيف و عشق تو قوي است      بيچاره ضعيف کش قوي بايد زيست
بدايت عشق به کمال عاشق را آن باشد که معشوق را فراموش کند که عاشق را حساب با عشق است، با معشوق چه حساب دارد؟ مقصود وي عشق است و حيات وي از عشق باشد و بي عشق او را مرگ باشد.
در اين حالت وقت باشد که خود را فراموش کند که وقت باشد که از عشق چندان غصه و درد و حسرت بيند که نه در بند وصال باشد و نه غم هجران خورد؛ زيرا که نه از وصال او را شادي آيد و نه از فراق او را رنج و غم نمايد. همه خود را به عشق داده باشد.
چون از تو به جز عشق نجويم به جهان        هجران و وصال تو مرا شد يکسان
 بي عشق تو بودنم ندارد سامان               خواهي تو وصال جوي، خواهي هجران

عشق وجود فیزیکی ندارد عشق یک حالت است ومعشوق علامت

نتیجه۹۲/۳/۲