اين درد نيز دردي است كه مقيمان شهر عادت دشمنش مي‌دارند، زيرا كه از عيش هر روزينگي بازشان مي‌دارد؛ وزغ آنچنان با مرداب خو مي‌گيرد كه درياي آزاد را دشمن مي‌دارد. شعر، آواز امواجِ آن درياي دور و نزديك است؛ دور است زيرا كه مردمان دلبستگان كرانه‌ي عادتند، و نزديك است اگر روي از عادات و تعلقات برتابيم. دل شاعر نهنگ درياي ژرف است و غزال بيابان‌هاي دور، و اهل هجرت كه كاروانيانند و كشتي‌نشستگان، خوب مي‌دانند اين خمودي كه شهرنشينان را گرفته است از چيست.

دل شهرنشينان پرستويي در قفس است. پرستو را با گرما عهدي است كه هر بهار تازه مي‌شود. وطن پرستو بهار است و اگر بهار مهاجر است، از پرستو مخواه كه بماند. اما وطن مألوف پرستوي دل، فراسوي گرما و سرما و شمال و جنوب، در ماوراست، در ناكجا. ناكجا ديار عدم است و شاعر نيز ناكجاآبادي است.
مردمان مسافر كاروان مرگند، اما خود نمي‌دانند. مرگ كاروان‌دار سفر زندگي است. كجاوه ثابت مي‌نمايد، اما كاروان در سفر است. شاعر مرگ‌انديش است و اهل حضور، و اين‌همه را به مشاهده درمي‌يابد؛ نه با عقل، كه با دل. شاعر پرواي عقل ندارد و در عمقِ دل، محضر حقيقت را بي‌واسطه درمي‌يابد.

شاعر حكايتگر اين حضور است؛ نه به زبان عقل كه «زبان عبارت» است، به «زبان دل» كه «زبان اشارت» است. و او در اين ميانه واسطه‌اي بيش نيست؛ شعر است كه او را برمي‌گزيند و از زبان و قلمش بازمي‌تابد. فيضان باران را دارد و غليان آب چشمه را و فوران آتش‌فشان را. چون باران طبعي لطيف دارد و از آسمان مي‌ريزد، چون آب چشمه زلال است و جوششي بي‌خودانه دارد، و چون آتش‌فشان سوزان است و فوراني مهيب دارد.
اين «عدم» است كه در آينه‌ي شعر باز مي‌تابد، اما نه آنكه دعوت به نيست و نيستي كند؛ هستي در آنجاست كه مردمان نيستي مي‌انگارند. اين عدم آينه‌ي هستي مطلق است، نه آنچه نيست‌انگاران انگاشته‌اند. شاعر ناكجاآبادي است، اما ناكجاآباد ديار اسيران خاك نيست، و اهل عادت تا آنجا اسير خاكند كه مردگان را اسيران خاك مي‌خوانند و خود را زندگان.
شاعر درويشي خانه به دوش است و در شهر عادات و خانه‌ي تعلقات سكني نمي‌گيرد. در شهر دلتنگ است. روحي بياباني دارد و دل به ماندن نمي‌سپارد. اگر ماندن را لازمه‌ي حيات طبيعي بداني، مي‌ماند، اما با ماندن خو نمي‌گيرد؛ چون پرستو كه با لانه عهد الفت نمي‌بندد.

شاعر اگرچه از خانه و شهر مي‌گريزد، اما از اصحاب السبيل نيست كه چون سائلان در رهگذر مردمان خانه بگيرد. شعر ياد وطن مألوف آدمي است، و وطن مألوف نه اينجاست كه اهل عادت چون موش كور در ظلمت خاك ساخته‌اند؛ شاعر هرگز دعوت به خاك نكرده است.

شاعر هرگز دعوت به خاك نكرده است و اين جماعت شاعرنمايان را كه چشم به مائده‌هاي زميني گشوده‌اند كجا مي‌توان شاعر دانست؟ شعر اينان جز بازتاب انفعالات نفساني‌شان نيست؛ نه از حضور در آن خبري است، نه از درد فراق، نه از شيدايي جمال و هيبت جلال و نه از مستي و بي‌خودي.
مستان آب انگور از عقل گسسته‌اند، اما آن عهد را با جهل باز بسته‌اند؛ ولي مستان مي الست، از عقل گسسته‌اند تا به عشق باز پيوندند. اينان بنيان عقل را خراب كرده‌اند تا نقش خودپرستي را ويران كنند و شرف حضور يابند:

به مي‌پرستي از آن نقش خود بر آب زدم‌

كه تا خراب كنم نقش خود پرستيدن

‌شعر امروز نيز همراه با شاعران به درك اسفل هرروزينگي هبوط كرده است.
شهید عزیزم سید مرتضی اوینی